'لیسا'
دیشب به سختی خوابیدم. نمیتونستم با اون چیزی که بین من و جنی اتفاق افتاد درست بخوابم و فقط احساس گناه میکردم.
من اونو مجبورش نکردم، خودشم اینو میخواست.
میدونستم، با اینکه گفت اما از نحوه پاسخ بدنش به لمسام اینو فهمیده بودم.حتی باعث شدم بیاد اما چرا اون طوفان کرد و مثل یه بچه کوچیک گریه کرد؟ دیشب میخواستم برم دنبالش اما تصمیم گرفتم اینکارو نکنم چون میدونستم که به زمان احتیاج داره.
دلم میخواست خودمو بزنم. وقتی دیشب اون کوچولو رو تو لباس خواب صورتیش دیدم، کاملا همه چیزو فراموش کردم.
فقط اون خیلی سکسی بود، بدنم میسوخت و نیاز به رهایی داشتم.
فراموش کردم که خواهره نایونه و درموردش قانونم رو نادیده گرفتم.تازه اینکه حالا نمیتونم فراموش کنم که چطور اونو چشیدم، چه حسی داشت و اسمم چه زیبا به نظر میرسید وقتی که اون با ناله صدام کرد.
تقصیره خودشه که از مرز رد شد، من که داد میزدم میخوام به فاکش بدم، باید ازم دور میموند.
سعی کردم کارمو توجیه کنم و با گفتن این حرفا به خودم، باعث شم احساس بهتری داشته باشم اما نتیجه ای نداشت. با گناه آه کشیدم.من در وهله اول نباید اینکارو انجام میدادم، نایون نزدیکترین دوستمه و بابی کاری جز خوبی برام انجام نداده بود.
تلاش کردم از ذهنم دورش کنم، از رختخوابم اومدم بیرون و بعد دوش سریعی گرفتم و به طبقه پایین رفتم.بابی گفت:
"اوه لیسا، چون بیدار نشده بودی تقریبا داشتم به خدمتکارا میگفتم که صبحانتو بیارن طبقه بالا!"به زور لبخند زدمو نگاهمو به پایین انداختم! من لعنتی حتی نمیتونستم بهش نگاه کنم، از این که ممکنه گناه رو تو چشمام ببینه ترسیدم.
"متاسفم، یجورایی خوابم برد.""نه اشکال نداره، درواقع خوشحالم که از اینجا موندن لذت میبری."
خندید و گفت:
"دیشب چه اتفاقی افتاد؟"از سوالش مضطرب شدم، نمیتونستم حتی یه کلمه هم حرف بزنم و میتونستم عرقی که روی پیشونیم در حال شکل گیریه رو حس کنم. باید بهش چی بگم؟
دیشب آشکارا دخترتو خوردم!
بابی در حالی که میخندید گفت:
"وقتی اوردنت اینجا بیش از حد مست بودی. فک میکنم نمیتونی شرابای اینجا رو بنوشی."منم سعی کردم بخند اما مثل خفگی میموند.
"متاسفم بابی."بخاطر کاری که با جنی کردم، متاسفم.
لبخند زد.
"اشکال نداره، تو برای تعطیلات اینجایی پس فقط ازش لذت ببر."همونطور که پشت گردنمو میخاروندم گفتم:
"بهرحال، جنی کجاست؟"
YOU ARE READING
Endless seduction {Translated}
Fanfiction{-Completed-} "عزیزم؟" صداش زدم، اما جوابی نگرفتم. چشم بند رو برداشتم و دقیقا همون لحظه پردهها باز شد. تنها یک چراغ روشن و روشن، مستقیم در جایی که من نشسته بودم منفجر شد. حدود ده ثانیه لعنتی نتونستم چیزی ببینم، وقتی چشمام تنظیم شد، دیدم که دسته...