'جنی'
اون چیزی که قبل از این اتفاق افتاد خیلی شرم آور بود. حتی نمیتونستم بهش نگاه کنم.
از اینکه متوقفش کردم اعتراضی نکرد گرچه من آرزو کردم.فکرمو متوقف کردم. به چه جهنمی دارم فک میکنم؟ پدرم منو اینطوری بزرگ نکرده بود.
"گشت و گذارتون چطور بود؟ لذت بردین؟"
وقتی به داخل خونه قدم گذاشتیم، پدرم پرسید."البته. خیلی سرگرم کننده بود، مگه نه جنی؟"
بهش نگاه کردم و اون بهم چشمک معنا داری زد، این باعث شد با فک کردن درباره اون چیزی که اتفاق افتاده بود،، عصبانی و سرخ بشم.میتونستم با نگاه کردن به صورت از خود راضیش بگم که یه چیزیش بود. دلم میخواست به اتاقم فرار کنم و برای صد سال اونجارو رو خودم قفل کنم.
با قورت دادن آب دهنم، سعی کردم خشکی گلوم رو برطرف کنم. کمی خندید، خوب میدونست منو عصبی میکنه. خیلی لجبازه! اون فقط عاشق اینطور دیدن من بود.
"اما این شرم آوره که ما به اوج نرسیدیم."
آهی کشید و به من نگاه کرد. چشمام از شوک گشاد تر شد.
خدایا، خدایا، خدایا... این فقط یه کنایه جنسی برای اون کاری که انجام دادیم بود."به جهنم."
تقریبا به طور غیر ارادی گفتم.
نگران بودم که پدر متوجه کنایه هاش بشه."ن-نینی خیلی خسته شد، طوری که ما به تپه نرسیدیم."
سعی کردم توضیح بدم، لکنت گرفتم.پوزخند زد:
"ظاهرا به ذهن اسب نمی رسید، تو کسی بودی که اعتقاد داشتی باید بری خونه."بابا لبخند زد.
"اون فقط از اسب خودش محافظت کرده و نمیخواسته خسته شه. از وقتی هجده سالش بوده اون اسب رو داره، من برای تولدش خریدم.""آه، جای تعجب نیست تو سوار شدن خیلی خوبه."
"اسب."
اضافه کردم. باشه، سخت تلاش میکنم که آروم به نظر بیام اما از درون کاملا اضطراب دارم.لیسا با خنده جالبی گفت:
"البته که اسب. سوار چه چیز دیگه ای، احمقی؟"بدنت... تقریبا.
اوه، ذهن پلیدم. اون داره باهام چیکار میکنه؟
از روزی که همدگیه رو دیدیم انقد تو ذهنم به چیزای دیوونه کنندهای فک کردم که هرگز تو زندگی تصور نمیکردم.این آدم احمق نادون و منحرف، ذهن پاک و فریبنده منو خراب کرده.
من قبلا در مورد سکس خواب نمیدیدم یا حتی در مورد انجام این کار با کسی فکرم نمیکردم.و حالا، در مورد بدنش فک میکنم...
وسط پاهاش و چگونه احساس او در برابر مال خودم...
اوه خدا! من حتی جلوی پدرم در موردش فک میکردم."شرط میبندم سوار اسبای زیادی شدی، هان؟"
نیشخند زد.
از چشماش شرارت میدرخشید، انگار که میتونست ذهن منو بخونه.
YOU ARE READING
Endless seduction {Translated}
Fanfiction{-Completed-} "عزیزم؟" صداش زدم، اما جوابی نگرفتم. چشم بند رو برداشتم و دقیقا همون لحظه پردهها باز شد. تنها یک چراغ روشن و روشن، مستقیم در جایی که من نشسته بودم منفجر شد. حدود ده ثانیه لعنتی نتونستم چیزی ببینم، وقتی چشمام تنظیم شد، دیدم که دسته...