'جنی'
بابا که جلوی ما نشسته بود گفت:
"جنی!"
خجالت زدگی روی صورتش مشخص بود. من کاملا فراموش کردم که پدر هم اونجا با ما بود."ببخشید بابا."
لبم رو کمی گاز گرفتم.اون نگاهی تحقیر آمیز به لیسا که بازوش روی شونه های من بود انداخت بعد لیسا سرش رو کم خم کرد و به نظر میرسید عذرخواهی میکنه.
"اشکال نداره، آقا."
طراح لباس همجنسگرا گفت.
"امروزه مری تنها باکره باقیماندس."بعد از تموم شدن طراحی، پدر رفت. اما قبل از اینکه بره به لیسا یاداوری کرد که باید دستاشو سمت خودش نگه داره و هیچ عمل خنده داری نداشته باشه.
حتی با اینکه دیگه نامزد بودیم، این مانع محافظت بیش از حد پدر برای من نشد. اون هنوزم با من مثل یه دختر بچه رفتار میکرد. من و لیسا به ندرت همدیگه رو میبینم و هرزمان که ملاقات میکنیم فقط داخل بیمارستانه.
ما به ندرت بیرون میرفتیم و هروقت با لیسا هستم، همیشه پدر مارو چک میکنه. هرزمان که باهم بودیم، هر از ده دقیقه به من یا لیسا زنگ میزد و من محدودیت رفت و آمد داشتم. لیسا باید قبل از ساعت ده من رو به خونه برگردونه.
(یه کم دیر نیست برای اینکارا😐)من اینو یه چیز خوب میدیدم که تا شب عروسیمون مجرد بمونیم. این کار خاصیت بیشتری داره.
من و لیسا سوار ماشین شدیم و برای صرف ناهار به رستورانی رفتیم.
"بالاخره، الان تورو تنها گیر اوردم."
آهی کشید.
"قبل ازاین پدرت طوری به نظر میرسید که انگار میخواد زنده زنده پوست منو بکنه.""متاسفم عزیزم."
خندیدم. بازوهامو دورش پیچیدم و بوسه ای روی فکش کاشتم.
"اون فقط میخواد از من محافظت کنه.""میدونم میدونم."
سرش رو تکون داد و اونو سمت من چرخوند.
"بقیه روز رو باید استراحت کنیم. میخوای بریم خونه من؟"
لبخند زد و ابروهاشو بالا انداخت."لیسا، من اون نگاه رو میشناسم!"
سرمو تکون دادم."بیخیال، ماه ها از زمانی که آخرین بار عشق بازی کردیم میگذره."
من رو به خودش نزدیک کرد و موهام رو بوسید."دیگه فک میکنم باید اون رو برای شب عروسیمون نگه داریم. میخوام خاص باشه."
اون رو هل دادم و از خودم دورش کردم.به ارومی گفت:
"هنوزم خاصه چون با توئه.""اما اگه منتظرش بمونیم خاص تر میشه."
"خدایا، من به طرز فاکی میخوام منفجر بشم نینی."
از روی کلافگی نفسش رو بیرون داد.با خنده گفتم:
"منفجر نمیشی."
YOU ARE READING
Endless seduction {Translated}
Fanfiction{-Completed-} "عزیزم؟" صداش زدم، اما جوابی نگرفتم. چشم بند رو برداشتم و دقیقا همون لحظه پردهها باز شد. تنها یک چراغ روشن و روشن، مستقیم در جایی که من نشسته بودم منفجر شد. حدود ده ثانیه لعنتی نتونستم چیزی ببینم، وقتی چشمام تنظیم شد، دیدم که دسته...