Chapter 14

1.2K 177 104
                                    

'لیسا'

با تشکر از جنی امروز نسبت به دیروز با احساس خیلی بهتری از خواب بیدار شدم. هرگز نمیدونستم توانایی چنین مراقبتی رو داره. همیشه به اون به عنوان یه دختر بچه لوس خودمحور نگاه میکردم که فکر میکنه دنیا فقط به دور اون میچرخه.

اون مثل یه بچه بهم غذا داد. موند و پاهامو زورکی ماساژ داد. من هردقیقه توجه اونو به خودم دوست داشتم.

هنوز میتونم لبای اونو روی مال خودم و همینطور تمام و کمال بدنش رو دربرابر خودم احساس کنم. فقط خدا میدونه که چطور جلوی خودمو گرفتم که فراتر از بوسه نرم.
این تمام قدرت میلم رو گرفت که اون خپل رو مثل دخترای دیگه بخواد بهم برسه.

شاید فقط دلیلش این باشه که میدونستم نمیتونم اونو داشته باشم. میتونم هر دختری رو که بخوام داشته باشم اما جنی نه چون اون خواهر دوستمه.

درست مثل اون چیزی که میگن؛ هرچی خوشمزس، ممنوعه.

هرچقدر چیزی ممنوع باشه ما بیشتر اونو میخوایم، درسته؟ هرچیزی که برای جنی احساس میکنم بلافاصه بعد از اینکه به سئول برگشتم از بین میره.
شایدم برای این باشه که اون تنها کسیه که من اینجا میبینم. وقتی پیش دخترام به سئول برگردم جنی حتی از ذهنمم عبور نمیکنه.

از روی تخت بلند شدم، اگرچه هنوزم راه رفتن دردناکه اما دردش قابل تحمله. فک میکنم ماساژ جنی کمک کرد.
اون پاهامو توی آب سرد فرو برد و روش پد گرمایشی گذاشت.
دوش سریعی گرفتم و پایین رفتم.
***

بابی وقتی منو دید شوکه شده پرسید:
"هی لیسا، الان پات خوبه؟"

"میتونم راه برم و دیگه درد نداره."

بابی لبخند زد.
"که اینطور. دفه بعد که سوار اسب شدی مراقب باش و اگه بخوای میتونی با جنی بری."

"حتما، برام درس عبرت شد."
خندیدم.
"ضمنا جنی کجاست؟"

"تازه میون با ماشین خودش اومد دنبالش و اون گفت که میرن بیرون. من خواستم که تورو از خواب بیدار کنم تا بتونی باهاشون بری اما اونا گفتن نه چون ممکنه دوباره پات درد بگیره."

"که اینطور..."
گفتم و سرمو تکون دادم.
موجی با سوزش از درونم رد شد.

"چطور مگه؟ جایی هست که بخوای بری؟ به دختر دوستم زنگ میزنم که همراهیت کنه."
پیشنهاد داد.

فکر میکنم اون احساس کرد که من پکر شدم.
سرمو تکون دادم.
"نه خوبم. فعلا میخوام استراحت کنم."

"باشه، فقط اگه به چیزی نیاز داشتی من همینجا تو کتابخونه هستم."
بابی گفت.

قبل از اینکه بره من مودبانه سرمو تکون دادم.
با فک کردن در مورد اونا همزمان سوزش و فشار ناگهانی احساس کردم.

Endless seduction {Translated}Where stories live. Discover now