'لیسا'به محض اینکه فهمیدم جنی کجاست بدون فکر سمت هاسیاندا حرکت کردم. روزایی که مجبور شدم بدون اون سپری کنم، احساس یه دهه رو داشت. نمیتونستم به درستی کار کنم، نمیتونستم هیچ کوفتی بخورم، نمیتونستم بخوابم. اون تمام چیزی بود که بهش فکر میکردم.
من در بهترین حالت سیاه بخت بودم اما در بیشتر اوقات، این بدترین بود. مجبور شدم هرشب بدون اینکه اون کنارم باشه بخوابم و از غم تازه نبودن با اون بیدار شم. به نظر میرسید دیگه هیچی منطقی نیست، حتی ساده ترین کارم سخت بود و احساس بی حسی بیشتری در من به وجود میورد. این تقصر منه، کسی رو به جز خودم سرزنش نمیکنم.
من فقط باید ببینمش. باید بهش بگم که تنها زنیه که عاشقشم و هیچکس رو اینطوری دوست نداشتم، اینکه اون تنها خواسته ای که من میخوام تمام زندگیم رو باهاش سپری کنم.
ماشینمو تو دروازه چوبی بزرگ بین دیوارای سنگی بلند نگه داشتم. دو تا نگهبان با یونیفرم دو طرفش ایستاده بودن. وقتی یکی نگهبانا بهم نزدیک شد پنجره رو پایین کشیدم که اونا به راحتی منو شناختن و بهم اجازه ورود دادن. داخل هاسیاندا شدم و چند مایل تا خونه جنی رانندگی کردم بعد ماشینمو جلوی اونجا کشیدم و پیاده شدم.
درب ورودی جلویی اونا باز بود بنابراین داخل شدم. جنی رو صدا زدم که ناگهان دیدم بابی از پله ها پایین میاد. نگاهمون بهم قفل شد و چشمای اون خیره موند.
"تو اینجا چیکار میکنی؟"
به روشی کنترل شده اما بسیار خصومت آمیز پرسید."بابی، من میخوام با جنی صحبت کنم."
صدام طوری بود که دارم التماس میکنم.
"چیزای زیادی دارم که میتونم براش توضیح بدم.""میدونی چیه، من نمیدونستم که انقدر روت زیاده."
بابی در حالی که سمتم میومد گفت.
"بعد از کاری که با دخترم کردی هنوزم جرات داشتی اومدی اینجا؟""من متاسفم."
به صدای شکسته ای گفتم.
"من نمیخواستم به حنی صدمه بزنم. این آخرین چیزیه که میخوام. من جنی رو دوست دارم. خدا میدونه چقدر عاشقشم."بابی به طور محکمی گفت:
"حرفات هیچ معنایی نداره! قبلا به دخترم صدمه زدی، دیگه هرگز اجازه نمیدم به جنی نزدیک شی."با صدای ضعیفی گفتم:
"بابی، لطفا....""برو."
در حین عصبانیت واقعا ترسناک به نظر میرسید. خوددار اما هنوزم ترسناک.
"خودت میری یا میخوای نگهبانا رو صدا بزنم تا از هاسیاندا پرتت کنن بیرون.""فقط میخوام ببینمش. اگه بخوای جلوت زانو بزنم اینکارو میکنم، فقط بذار حتی یکم باهاش صحبت کنم."
سرشو تکون داد، صورتش سخت و بی اعتنا بود.
"لعنتی! برای اینکه اجازه بدی باهاش صحبت کنم باید چیکار کنم؟ میخوام که دوباره بهم برگرده، بابی. من واقعا عاشقشم و میدونم که اون عاشق منه."
با ناامیدی گفتم و از گریم جلوگیری کردم. احساس میکردم زانوهام ضعیف و بدنم بی حس شده.
YOU ARE READING
Endless seduction {Translated}
Fanfiction{-Completed-} "عزیزم؟" صداش زدم، اما جوابی نگرفتم. چشم بند رو برداشتم و دقیقا همون لحظه پردهها باز شد. تنها یک چراغ روشن و روشن، مستقیم در جایی که من نشسته بودم منفجر شد. حدود ده ثانیه لعنتی نتونستم چیزی ببینم، وقتی چشمام تنظیم شد، دیدم که دسته...