Chapter 41

858 129 154
                                    

'جنی'

"بابا."
در حالی که جلوی میزش ایستاده بودم به آرومی صداش زدم. از روی کاغذایی که داشت میخوند از بالای عینک بهم نگاه کرد.

"عزیز دلم."
لبخند زد.

وقتی که من بهش لبخند نزدم لبخندش سریعا ناپدید شد. من فقط با اخمی روی صورتم اونجا ایستاده بودم. بهم اشاره کرد که روی صندلی مقابلش بشینم و منم همینکارو کردم.

"مشکل چیه؟"
با نگرانی پرسید.

"اون اینجا چیکار میکنه؟"

"کی؟"
با ابروهای درهم پرسید.

هوفی آزاردهنده بیرون دادم و چشمامو چرخوندم.
"میدونی کی."

"لیسا؟"

"اره."
جواب دادم.

"اون گفت که میخواد اینجا کار کنه."
گفت و شونشو بالا انداخت.

"باااااابااااااا!"
غر زدم.

"چیه؟ این کارگر رایگانه."
بی گناه گفت.

براش اخم کردم.
"بابا، چرا اینکارو باهام میکنی! تو که میدونی بین ما چه اتفاقی افتاده."

صورتش به حالت جدی در اومد و زمانی که نگاهم کرد آه عمیقی کشید.
"لارم نیست بهش توجه کنی، نیازی نیست باهاش حرف بزنی. فقط حس میکنم هنوزم بهش احتیاج داری، عزیزدلم."

با لحن تندی گفتم:
"من-من ندارم."
اخمم حتی بیشتر شد.
پدر به چشمام نگاه کرد و ناخوداگاه چشمام به پاهام افتاد، از اون چیزی که ممکنه داخل اونا ببینه ترسیدم.

"جنی عزیزدلم، میدونی که سختی کشیدن بهتر از آسیب دیدنه."
پدر با جدیت گفت.
"من اجازه نمیدم کسی یا هر موقعیتی بهت سختی بده و اوقاتت رو تلخ کنه. من اینکارو برات میکنم عزیزدلم. تو فعلا نمیفهمی من چیکار میکنم اما میخوام بدونی که من جز خوبی کاره دیگه ای برات انجام نمیدم."

___***___***___***___

'لیسا'

ساعت چهار صبح بیدار شدم. بدنم ضخم شده بود. روز دومه و من هنوز عادت به کار سخت و خوابیدن روی تخت چوبی نکردم. خودمو به زور بلند کردم، لبه تخت نشستم و به بدن دردناکم کش و قوس دادم. انگشتامو بین موهای عرق کردم فرو بردم و ایستادم. خب، حداقل مثل شب گذشته گرم نبود.

بابی بهم گفت قبل از طلوع خورشید بیدار بشم.
مجبور بودم از سحر تا غروب کار کنم. اون بهم فرصتی داده تا عشقم رو به جنی ثابت کنم و من نمیخواستم اینو بیهوده از دست بدم. بهش ثابت میکنم که چقدر دخترشو دوست دارم.

اوه، جنی من چه کارایی که برات انجام نمیدم.

من باید با استفاده از سیستم آب کلی دوش بگیرم.
تهیه یه سطل آب در حال حاضر کار زیادی بود. اقامتم در اینجا به عنوان کارگر بابی بهم فهموند که خیلی چیزا رو به عنوان یه امر بدیهی در نظر گرفتم.
تختخوابم، تهویه هوا، آب.... جنی....

Endless seduction {Translated}Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt