'لیسا'
منو وادار کرد بشینم و اون تو بغلم نشست، هردوی پاهاش کنار باسنم بود. دستامو دو طرف کمرش گذاشتم و برای برخورد بیشتر اونو کشیدم. اون سریعتر حرکت کرد و پوسی خودشو روی مال من سایید. اون ناله کرد و زیر من از درد به خودش پیچید که این بیشتر درد داشت.
نمیخواستم ناامیدش کنم. اون سریعتر خودشو کشید و حتی نالش بیشتر شد. جیغ کشید و ازم میخواست که بیشتر بهش فشار بیارم تا خودشو روی مال من بکوبه.
دستامو دور کمر و سینش بردم و اونو سریعتر سمت خودم کشیدم بعد اون منو سمت تخت سفت هل داد و کمی سریعتر خم شد، منو وادار میکرد تا بیشتر با فریاد ناله کنم. نزدیک به اوج بودم که احساس کردم اون روی من میلرزه.
"من دارم میام..."
ناله کردم."منم.... همینطور.."
با صدای گرفته ای گفت.تقریبا نشستم دو طرف باسنش رو با دستام گرفتم و ساییدمش، سریعا لرزید و تشنج کرد. در حالی که غرق در لذت شده بود با دستاش به بالش چنگ زد و با چشمای بسته نفس عمیقی کشید.
خودمم اومدم و غش کردم. دراز کشیدم و سرمو روی تخت سفت گذاشتم. اونم با بی حالی خودشو روی من انداخت. هنوز گرماشو حس میکردم. میتونستم ضربان قبلشو احساس کنم، هردو طوری که انگار توی یک ماراتن دویده باشیم، سنگین شده بودیم و عرقامون باهم میکس شده بود.
این نزدیکترین رابطه ای بود که تو این مدت ازش گرفته بودم. این چند روزی که گذشت ما همیشه اینطوری ملاقات میکردیم، اون مراقب بود از صمیمت جسمی یا احساسی بین ما جلوگیری کنه. این اصلا عشقبازی نبود، فقط سکس بود.
احساس میکردم آخرین انرژیم از بین رفته. بدنم هرگز از سکسی که باهاش داشتم خسته نمیشد، من مال اون بودم و اون میتونست هرکاری دوست داره باهام انجام بده.
با استفاده از آرنجش بلند شد، لبه تخت نشست و شروع به پوشیدن لباسش کرد. معمولا، من کاری جز تماشای لباس پوشیدن و رفتنش نمیکردم اما الان احساس میکنم واقعا باید صحبت کنیم.
"جنی..."
به آرومی گفتم.همونطور که سوتینشو میپوشید مکث کرد. سرشو سمتم برنگردوند اما میدونستم منتظر تا من چیزی بگم.
"همیشه قراره اینطوری بمونه؟"
با ناراحتی آه کشیدم."منظورت چیه؟"
با خونسردی پرسید."همیشه اینطوری میمونه؟ من دیگه نمیخوام باهات سکس داشته باشم. میخوام بهت عشق بورزم. میگی هیچ احساسی بهم نداری و هرشب پیش من میای و باهام سکس داری. میدونم که تو هنوزم منو دوست داری نینی، وگرنه اینجا نبودی."
"من اینجام چون به یه فاک خوب احتیاج داشتم نه با این دلیل که دوست دارم."
شونشو بالا انداخت.
YOU ARE READING
Endless seduction {Translated}
Fanfiction{-Completed-} "عزیزم؟" صداش زدم، اما جوابی نگرفتم. چشم بند رو برداشتم و دقیقا همون لحظه پردهها باز شد. تنها یک چراغ روشن و روشن، مستقیم در جایی که من نشسته بودم منفجر شد. حدود ده ثانیه لعنتی نتونستم چیزی ببینم، وقتی چشمام تنظیم شد، دیدم که دسته...