Chapter 36

861 142 179
                                    


'لیسا'

فورا در آپارتمانم رو باز کردم به امید اینکه جنی رو اونجا ببینم. خونه آروم و ساکت بود، سکوتش تقریبا کر کننده بود. آهسته سمت در اتاقم رفتم و دستگیره رو فشردم تا باز بشه. تفاوت زیادی نداشت، هنوزم آروم و ساکت بود، خالی... جنی به چشم نمیومد.

داخل شدم تا بعضی لباساش که از در کمد روی تخت و زمین پراکنده شده بودن رو بردارم. انگار عجله کرده بود. فوحش دادم و لبه تخت نشستم تا نفس بگیرم. حس میکردم بدنم شل شده، سینم احساس سنگینی میکرد.

وقتی اونجا نشستم حس درموندگی مزخرفی رو داشتم که آروم آروم در من فرو میرفت. من اونو از دست دادم. بهترین اتفاقی که برام افتاده بود رو از دست دادم. دوباره گند زدم، همیشه اینکارو میکنم.

این بار اون منو تسلیم کرد. زنی که بدون هیچ قید و شرطی منو دوست داشت، برای هر چیزی که بودم و هرچه نبودم از دستم رها نمیشد. تنها زنی که منو میفهمید، ترکم کرد. فک کردم این کار درستیه که ازش مخفی کنم اما من واقعا بد خرابش کردم.

___***___***___***___***___

'جنی'

"حالت خوبه؟"
وندی در حالی که موهامو نوازش میکرد با نگرانی که تو صداش بود پرسید.
"پنج ساعته که از اتاقت بیرون نیومدی."

نفهمیده بودم که پنج ساعته گریه کردم. به خونه دوستام برگشتم. تنها جایی بود که فک کردم بهش فرار کنم. من آماده نبودم به هاسی‌اندا برگردم. دوستام تنها آدمایی بودن که میدونستم میتونم پیششون فرار و گریه کنم.

من در مورد لیسا و رابطمون بهشون گفتم. بهشون گفتم که ما باهم زندگی میکردیم و همینطور اون اتفاقی که امروز فهمیدم هم بهشون گفتم. اونا در حالی که گریه میکردم بهم گوش دادن و آرومم کردن.

فقط یه گریه خوب، همین چیزی بود که نیاز داشتم و بعد زندگیم رو ادامه میدم. نمیخواستم این بهترین نتیجه رو ازم بگیره، اونو فراموش میکنم و حرکت میکنم.

"اره، من فقط خستم."
هق هق گریم رو قورت دادم و صدام جیر جیر کرد.

"اون فقط یه زنه، میدونی."
آهی کشید.
"خودت یکی دیگه پیدا میکنی. یکی بهتر."

نشستم، پشتمو به بالای تخت تکیه دادم. خودمم غافگیر شدم وقتی برای رزی از ته گلو خندیدم. صداش به راحتی از خرید یه کیف جدید بود. امروز اولین باره که میخندیدم و حالم خیلی خوب بود. طوری بهم نگاه کرد که انگار دیوونم اما باهام خندید و سرشو تکون داد.

"خوب میشی."
به آرومی گفت.
"اون کسیه که از دست داده، نه تو. تو اینجا تکی میدونی که! جنی روبی جین کیم همیشه زییا و اون جذاب و جالب نیست."

نگاهی بهش انداختم و مثل یه دختر بچه بهش پوزخند زدم. هردومون میدونیم اون تو رختخواب چطور بود. لبخند زد و چشماشو برام چرخوند.
"باشه، خب شاید اون فقط... یه کوچولو هست."

Endless seduction {Translated}Onde histórias criam vida. Descubra agora