از قبل نفهمیدم که دارم لبخند میزنم. چاره ای نداشتم با دست بزنم تو صورت خودم، به بشقاب نگاه کردم تا شرمندگیمو مخفی کنم.
یه قاشق دیگه بهش دادم و گفتم:
"فقط بخور.""گفتی آخریشه."
مثل یه بچه شکایت کرد."این آخریشه، لجبازی نکن."
انتخاب دیگه ای نداشت و دهانش رو دوباره باز کرد.
با تموم شدن غذاش یه لیوان آب با چندتا دارو بهش دادم که بعد از اون دوباره خوابید.
پیشونیش رو لمس کردم و هنوز داغ بود. مقداری آب سرد و اسفنج از حموم برداشتم.
شاید یه حموم اسفنجی بتونه باعث کاهش دمای بدنش بشه.آهسته دکمه های بلوزش رو باز کردم و وقتی عضلات جذاب شکمش فاش شد آب دهنمو قورت دادم، اون یه سوتین ورزشی پوشیده بود که بیشتر جذابش میکرد.
روشنایی روز به خوبی شکل گرفته بود، منظره بدن سکسی اونم چشمگیر و واقعی بود.اون منو لمس کرده و ازم لذت برده بود، قبل از این مجبورم کرده چند بار بیام اما هنوز بدنشو لمس نکردم. نمیتونم خودمو نگه دارم که لمسش نکنم پس انگشتمو روی خط وسط شکمش کشیدم.
.
.
.
.
وقتی مچ دستمو گرفت، نفس تو سینم حبس شد. آهسته نگاهش کردم و دیدم که داره بهم لبخند میزنه. سریعا دستمو از روش برداشتم و به پایین نگاه کردم."چیکار میکنی؟ از یه زن بیمار سواستفاده میکنی؟"
لیسا خندید."ن-نه، ف-فقط حموم اسفنجیت میدادم!"
با لکنت گفتم.
اون در کل مچمو گرفته بود. آیش..."درسته!"
پوزخندش حتی بیشتر شد."درسته! چون هنوز بوی اسب میدی."
دوباره تلاش کردم که شرمندگیمو مخفی کنم.با منظور گفت:
"چرا؟ چیزی رو بهت یادآوری میکنه؟"گونم سوخت، اون میدونست که من خجالت زده شدم... و از هر لحظه این لذت میبرد.
"قسم میخورم نینی، تو از این به بعد هروقت سوار اون اسب لعنتی یا هر اسب دیگهای بشی منو بیاد میاری."
لیسا گفت و این درست بود.اون چیزی که میگفت درسته، من همیشه اونو به یاد میارم و همیشه بیاد میارم که چیز اونو میسابیدم... هربار که سوار نینی بشم.
خدایا، اون خیلی بد منو بهم ریخته. از خودم عصبانی که اجازه دادم اغواگری بی پایان منو تا این حد پایین بیاره."چرا متوقف شدی، نینی؟"
لیسا گفت، دستمو گرفت و روی عضله هاش گذاشت. من عضله های سکسی جذاب شکمشو لمس کردم.
خدایا، لطفا کمکم کن.همونطور که آب دهانمو قورت میدادم شروع به حرکت دادن دستام کرد تا زمانی که خودم ادامش دادم. دستامو به طور مداوم برای اینکه حموم اسفنجی بدمش تکون میدادم.
اسفنج رو از گردنش تا پایین شکم و روی عضله هاش کشیدم. احساس میکردم دمای اتاق پایین اومده، سریعا دستامو از روش برداشتم.
YOU ARE READING
Endless seduction {Translated}
Fanfiction{-Completed-} "عزیزم؟" صداش زدم، اما جوابی نگرفتم. چشم بند رو برداشتم و دقیقا همون لحظه پردهها باز شد. تنها یک چراغ روشن و روشن، مستقیم در جایی که من نشسته بودم منفجر شد. حدود ده ثانیه لعنتی نتونستم چیزی ببینم، وقتی چشمام تنظیم شد، دیدم که دسته...