𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 𝟐𝟖 𓁹

171 47 211
                                    

من بالاخره بعد از قرن ها بازگشتم :")


......................................




لوکا ماگ قهوشو از روی میز برداشت و برگه هایی که رو به روش بودن رو جا به جا کرد .

برادرش از صبح تا همین الان مدام‌ داشت به افراد مختلف زنگ میزد و به نظر میرسید که دیگه کلافه شده باشه : اصلا نمیفهمم تو که میدونستی نمیتونی بیای چرا از اول پیشنهاد دادی ! ... نه ! نه نه... میتونستی بهم بگی ! وات ده هل ... سیریسلی ؟! الان تقصیر منه ؟‌ اوه اوکی اینجوریه پس . اصلا میدونی چیه ؟ گو فاک یورسلف .

لوگان بالاخره تلفنو قطع کرد و اونو گوشه ای انداخت .
دستاشو دو طرف سرش گذاشت و همینطور که سعی داشت سردردشو ساکت کنه ، توی سالن راه رفت : اوه گاد . یکم دیگه عقلمو از دست میدم ...


پسر سرشو بالا اورد و به اون خیره شد : چی شده مگه ؟

_ چی شده ؟! اوه بهتره بپرسی چی نشده ... من تا چند ساعت دیگه باید برم و هنوز هیچکسی رو پیدا نکردم که باهام بیاد ... همه ی اون عوضیا پیچوندنم .



_ ... مگه کجا میخوای بری ؟

لوگان آهی کشید و به طرف برادرش اومد . کنار اون روی مبل نشست : یه پارتی خصوصی توی هَمپتون ... مشکل اینه که آدمای مهمی اونجان و من واقعا نمیتونم تنها برم‌ . و البته قراره یه نفرو ببینم و اگه همه چیز درست پیش بره یه قرار داد خوب گیر خودم و کمپانی میاد ...

_ واو چه تاثیر گذار ... خب تو که این‌ همه آشنا داری . به یکیشون زنگ بزن .


_فکر میکنی نزدم ؟ به تک تکشون گفتم . و همشون خیلی اتفاقی برنامه هاشون پره . فاکرا .


لوکا هومی گفت و دوباره نگاهشو به کاغذا برگردوند : بالاخره یه نفر پیدا میشه دیگه .


برادرش دستاشو روی زانو هاش گذاشت و نفسشو با حرص بیرون داد .
بایدم پیدا می شد .
داشت به این فکر میکرد که از کجا باید اون یه نفرو پیدا کنه .
اخه مگه کلا چقدر آدم دور و برش بود ؟

آه ... به جای درگیر کردن فکرش سر این مسئله ، بهتر بود بره بالا تا یه سر و سامونی به کاراش بده .
خواست از سر جاش بلند شه ،
اما یهو با چیزی که یادش اومد برگشت و به طرف لوکا چرخید : فهمیدم !

پسر ایندفعه سرشو بلند نکرد : چیو ؟

_ تو قراره باهام بیای .



𝐄𝐌𝐏𝐓𝐈𝐍𝐄𝐒𝐒 𝐈𝐍𝐒𝐈𝐃𝐄 Where stories live. Discover now