𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 𝟏𝟓 𓁹

202 61 63
                                    





همینطور که کروات مشکیشو می بست ،
به تصویر خودش داخل آیینه خیره شد .
موهای نسبتا بهم ریخته ،
صورت رنگ پریده ...
حداقل امروز چشماش اونقدرا هم خسته نبودن .
دیشب بالاخره تونسته بود یکم بخوابه .



وقتی کارش تموم شد ،
کرواتشو صاف کرد و دستی به موهاش کشید .
بعدم کتشو از روی صندلی برداشت وپله ها رو دو تا به یکی پایین اومد و به سمت ماشینش رفت .





****






اون روز توی شرکت کار زیاد داشت و تا به خودش اومد ،
ساعت ۱۰ شب شده بود .
بیشتر کارمندا خیلی وقت پیش رفته بودن
و الان فقط نگهبانای ساختمون و چند تا از کارکنایی که اضافه کاری داشتن مونده بودن .


چه جالب ...
انگار گذر زمان برای اولین بار حس نمیشد .
روی صندلی چرمش تکیه داد و گوشیشو روشن کرد . یه پیام از یه شماره ی ناشناس روی صفحه افتاده بود :
_ سلام ... ویلیامم ... باید در مورد یه مسئله ای حرف بزنیم .





اوه ... قطعا از بین اینهمه آدم انتظار نداشت کاراگاه بهش پیام داده باشه .
تقریبا دو هفته از آخرین باری که دیده بودش میگذشت و تا همین الان هم خبر جدیدی ازش نشنیده بود .
مکثی کرد .
واقعا لازم بود با اون مرد حرف بزنه یا بهش تکست بده ؟
... آه ..‌. الان واقعا زمان خوبی برای فکر کردن بهش نبود .

براش تایپ کرد :

_ چه مسئله ای ؟



هنوز از صفحه چت بیرون نیومده بود که ویلیام جواب داد :




_ در مورد رییس قبلی شرکته . گابریل کالینز ...
پدربزرگت .




_ که اینطور ..‌. ولی باید بگم که من اونقدرا نمیشناختمش . احتمالا باید با بابام در موردش حرف بزنی .




_ قبلا تلاشمونو کردیم . بهش چندین بار زنگ زدیم ولی بابات حاضر نیس چیزی بگه . میگه همه چی مشخصه .





_ این حرفا مال کسی به جز اون نمیتونه باشه .




_ در هر صورت ... باید در موردش حرف بزنیم‌. اگه میتونی پرونده های زمان اونو هم پیدا کن و بذارشون سر دست .




_ مطمئن نیستم بتونم . ولی تو قرار نیس عقب بکشی ...




_ نه ... به هیچ‌عنوان . فردا خوبه ؟ بیام اونجا ؟





_ فکر نکنم کار اونقدر مهمی داشته باشم .





_ اوکی . فردا طرفای ساعت ۲ ظهر میام شرکت .



_ اوکی .




بعد گوشیو دوباره خاموش کرد و توی جیبش گذاشت . از روی صندلی بلند شد و وقتی مطمئن شد سوییچ ماشین همراهشه از دفتر بیرون اومد .
در رو قفل کرد و دکمه ی آسانسور رو فشار داد . نگهبان این طبقه ، از پشت میزش بلند شد : اقای کالینز تشریف میبرین ؟





𝐄𝐌𝐏𝐓𝐈𝐍𝐄𝐒𝐒 𝐈𝐍𝐒𝐈𝐃𝐄 Where stories live. Discover now