همینطور که کروات مشکیشو می بست ،
به تصویر خودش داخل آیینه خیره شد .
موهای نسبتا بهم ریخته ،
صورت رنگ پریده ...
حداقل امروز چشماش اونقدرا هم خسته نبودن .
دیشب بالاخره تونسته بود یکم بخوابه .وقتی کارش تموم شد ،
کرواتشو صاف کرد و دستی به موهاش کشید .
بعدم کتشو از روی صندلی برداشت وپله ها رو دو تا به یکی پایین اومد و به سمت ماشینش رفت .****
اون روز توی شرکت کار زیاد داشت و تا به خودش اومد ،
ساعت ۱۰ شب شده بود .
بیشتر کارمندا خیلی وقت پیش رفته بودن
و الان فقط نگهبانای ساختمون و چند تا از کارکنایی که اضافه کاری داشتن مونده بودن .چه جالب ...
انگار گذر زمان برای اولین بار حس نمیشد .
روی صندلی چرمش تکیه داد و گوشیشو روشن کرد . یه پیام از یه شماره ی ناشناس روی صفحه افتاده بود :
_ سلام ... ویلیامم ... باید در مورد یه مسئله ای حرف بزنیم .اوه ... قطعا از بین اینهمه آدم انتظار نداشت کاراگاه بهش پیام داده باشه .
تقریبا دو هفته از آخرین باری که دیده بودش میگذشت و تا همین الان هم خبر جدیدی ازش نشنیده بود .
مکثی کرد .
واقعا لازم بود با اون مرد حرف بزنه یا بهش تکست بده ؟
... آه ... الان واقعا زمان خوبی برای فکر کردن بهش نبود .براش تایپ کرد :
_ چه مسئله ای ؟
هنوز از صفحه چت بیرون نیومده بود که ویلیام جواب داد :
_ در مورد رییس قبلی شرکته . گابریل کالینز ...
پدربزرگت ._ که اینطور ... ولی باید بگم که من اونقدرا نمیشناختمش . احتمالا باید با بابام در موردش حرف بزنی .
_ قبلا تلاشمونو کردیم . بهش چندین بار زنگ زدیم ولی بابات حاضر نیس چیزی بگه . میگه همه چی مشخصه .
_ این حرفا مال کسی به جز اون نمیتونه باشه .
_ در هر صورت ... باید در موردش حرف بزنیم. اگه میتونی پرونده های زمان اونو هم پیدا کن و بذارشون سر دست .
_ مطمئن نیستم بتونم . ولی تو قرار نیس عقب بکشی ...
_ نه ... به هیچعنوان . فردا خوبه ؟ بیام اونجا ؟
_ فکر نکنم کار اونقدر مهمی داشته باشم .
_ اوکی . فردا طرفای ساعت ۲ ظهر میام شرکت .
_ اوکی .
بعد گوشیو دوباره خاموش کرد و توی جیبش گذاشت . از روی صندلی بلند شد و وقتی مطمئن شد سوییچ ماشین همراهشه از دفتر بیرون اومد .
در رو قفل کرد و دکمه ی آسانسور رو فشار داد . نگهبان این طبقه ، از پشت میزش بلند شد : اقای کالینز تشریف میبرین ؟
YOU ARE READING
𝐄𝐌𝐏𝐓𝐈𝐍𝐄𝐒𝐒 𝐈𝐍𝐒𝐈𝐃𝐄
Romanceپس سقوط این شکلی بود . لازم نبود بیفتی . لازم نبود حتی کوچکترین حرکتی بکنی . سقوط ، توی یه لحظه اتفاق می افتاد . مثل پایین ریختن اشک مثل شکستن شیشه مثل خاموش شدن شمع ... توی یه لحظه تمام دنیات جلوی چشمهات از هم می پاشید . و تو وقتی متوجهش میشدی...