دو هفته ای از صحبتش با کاپیتان میگذشت و اونا هنوز هیچ مدرک یا سرنخی نداشتن.
هیچی نداشتن که ثابت کنه اون مافیای روس که به خودشون میگفتن "کوزانوسترا" این قتل ها رو انجام داده.از بس که پرونده ها رو زیر و رو کرده بود چشماش نبض میزدن.
همکارش هم وضعیت بهتری نداشت .ساعت ۵ صبح بود و جیکوب تقریبا داشت بیهوش می شد.
که البته بهش حق می داد.
چون اونا از شب قبل مشغول خوندن پرونده های مربوط به کوزانوسترا بودن .
جیکوب پرونده ای که روبروش بود رو با عصبانیت بست و سرشو روی میز گذاشت: وای خدا... هیچی ... رسما هیچی گیرمون نیومده... اگه قتلا واقعا کار این عوضیاس معلومه که خیلی خوب سر و تهشو هم اوردن._صبر داشته باش جیکوب. شوخی که نیس. معلومه که کارشون خوبه... اگه نبود که بهشون نمیگفتن مافیا .
_آره خب . راست میگی... ولی من خسته شدم. نمیشه حداقل یه لیوان قهوه بخوریم ؟
_تا الانشم چهار تا خوردیم.
جیکوب آهی کشید و به صندلیش تکیه داد. دست به سینه نشست و به ویل خیره شد : کجا رو چک نکردیم ؟ پرونده ی دیگه ای برای بررسی کردن مونده؟
ویل نگاهی به پرونده های روی میز انداخت : فقط دو سه تا. فکر کنم به جز اونا سه تا پرونده دیگه هم باشه... که البته دست اف بی آی ین . باید صبر کنیم ببینیم کی منتقلشون میکنن اینجا.
جیکوب سرشو به معنی فهمیدن تکون داد و چشماشو بست.
خستگی توی کل صورتش مشخص بود و به خاطر همین ویل تصمیم گرفت پرونده ی بعدی رو تنهایی بخونه.پرونده در مورد سابقه ی کوزانوسترا بود.
قاچاق هرویین و شیشه و چند قلم جنس دیگه. یه جورایی می شد گفت تنها جایی بود که دستشون تقریبا رو شد .چند دیقه ای گذشت و اتاق توی سکوت کامل فرو رفته بود تا وقتی که ویل با کوبیدن دستش روی میز شکستش: هی جیکوب ! فکر کنم یه چیزی پیدا کردم ! اینجا نوشته که قاچاق مواد کوزانوسترا از طریق یه شرکت انجام میشده ... شرکت پیمان کاری کالینز . در واقع یه جور کاور بوده براشون . اون موقع رییس شرکت گابریل کالینز بوده که بعد از این جریان دستگیر میشه و در شرکتشم تا یه مدت میبندن .
_یه مدت؟ منظورت چیه ؟
_ خب ... نمیدونم چطوری ولی ظاهرا شرکت کالینز بعدا دوباره شروع به کار کرده. که البته این جریان قاچاق مال حدودا سی سال پیشه و طی این سی سالم این شرکت هیچ فعالیت غیر قانونی نداشته. ولی ازونجایی که قبلا برای اونا کار میکرده احتمالش هست که هنوزم یه خبرایی باشه. چک کردنش ضرر نداره.
YOU ARE READING
𝐄𝐌𝐏𝐓𝐈𝐍𝐄𝐒𝐒 𝐈𝐍𝐒𝐈𝐃𝐄
Romanceپس سقوط این شکلی بود . لازم نبود بیفتی . لازم نبود حتی کوچکترین حرکتی بکنی . سقوط ، توی یه لحظه اتفاق می افتاد . مثل پایین ریختن اشک مثل شکستن شیشه مثل خاموش شدن شمع ... توی یه لحظه تمام دنیات جلوی چشمهات از هم می پاشید . و تو وقتی متوجهش میشدی...