شرکت کالینز ،
چند ساعت قبل :چند دیقه گذشته بود و ویلیام نمیتونست جوابی بده. بالاخره خودش رو جمع و جور کرد و گفت : آم ... فکر نکنم ما تا حالا همدیگه رو دیده باشیم.
پسر نگاهی به ویل انداخت : نه ... من مطمئنم یه جایی دیدمت... فقط نمیدونم کجا . البته این در حال حاضر مهم نیست. گفتی چرا میخواین منو ببینین ؟
_اوه... خب، من کاراگاه کینگ هستم. از NYPD .برای یه سری تحقیقات اینجام.
_ وَ؟
~AND?
ویل نفس عمیقی کشید : و برای شروع باید پرونده های سی سال اخیر شرکتتون رو برسی کنم.
لوکا سری تکون داد و نگاهشو دوباره به پرونده های روبروش دوخت: خب این تصمیمش با من نیست. اون پرونده ها درواقع مال من نیستن. مشخصات مشتری ها و شرکتایی هستن که باهاشون کار میکنیم. وکیل حقوقی شرکت باید اینجا باشه تا بتونم تحویلشون بدم .
_ پس اگه ممکنه میشه خبرش کنید؟
لوکا بدون اینکه چشم از پرونده ها برداره شماره ای رو گرفت : سلام آقای جکسون. آره ... می خواستم ببینم امکانش هست الان بیاین شرکت ؟ نه... برای یه کار دیگه... چقدر طول میکشه؟ ... خیله خب. نه نه مشکلی نیست. پس میبینمتون.
بعد رو به ویلیام کرد و گفت: وکیل حدودا نیم ساعت دیگه میرسه اینجا .
و بعد دوباره سر پرونده ها برگشت.
ویلیام سری تکون داد و خواست روی یکی از صندلی های روبروی میز بشینه اما درست همون لحظه ای که دسته های صندلی رو گرفت ،
لوکا بدون اینکه سرشو بلند کنه گفت: میتونین تا موقعی که وکیل شرکت برسه بیرون منتظر بمونین.و بعد با دستش اشاره ای به در کرد.
ویلیام از این حرفش یکه خورد.
اون پسری که توی بار دیده بود صد و هشتاد درجه با این آدم فرق داشت.کم پیش میومد کسی اینطوری بتونه جوابشو بده و انقدر نسبت بهش بی تفاوت باشه.
ویل به روی خودش نیورد.
دسته های صندلی رو ول کرد و به جاش دستی به موهاش کشید.
پوزخندی زد و بعدم از اتاق بیرون رفت.
اصلا فکرشو نمیکرد اون پسر اینطوری از دفتر بیرونش کنه .یکم گذشت و بالاخره در آسانسور باز شدو مرد نسبتا چاقی با یه کیف سامسونت مشکی ازش بیرون اومد. سلامی به منشی کرد و بعدم وارد دفتر شد.
ویلیام خواست از سر جاش بلند شه که صدای منشی متوقفش کرد : ببخشید اما اول باید آقای کالینز خبر بدن . اونموقع میتونین برین داخل .
YOU ARE READING
𝐄𝐌𝐏𝐓𝐈𝐍𝐄𝐒𝐒 𝐈𝐍𝐒𝐈𝐃𝐄
Romanceپس سقوط این شکلی بود . لازم نبود بیفتی . لازم نبود حتی کوچکترین حرکتی بکنی . سقوط ، توی یه لحظه اتفاق می افتاد . مثل پایین ریختن اشک مثل شکستن شیشه مثل خاموش شدن شمع ... توی یه لحظه تمام دنیات جلوی چشمهات از هم می پاشید . و تو وقتی متوجهش میشدی...