𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 𝟐𝟔 𓁹

164 44 128
                                    




ویلیام برای بار هزارم گوشیشو چک کرد .
اخمی روی صورتش نشست : لعنتی .

زیر لب گفت .
نمیخواست جیکوب بشنوه ...
اما خب اون حواسش جمع تر از این حرفا بود : میشه بگی دقیقا چته ویلیام ؟

_ مگه باید چیزیم باشه ؟

_ کامااان ! اون گوشی از صبح تا حالا از دستت نیفتاده . چه خبره ؟


ویلیام لیوان شیشه ای که دستش بود رو اروم روی میز کوبید : آم ... منتظر یه پیامم .

جیک نیشخندی زد : عه ... از کی ؟‌

_ اونش مهم‌ نیس کاراگاه گینزبرگ . چیز دیگه ای که نفرستادن ؟‌

جیکوب چشماشو چرخوند : نه . ولی واقعا امروز رفتی رو مخم . اصلا حواست نیست .

_ کمتر غر بزن جیک. حواسم کجا باید باشه ؟ تو که چیزی نمیگی .

مرد چشمای قهوه ایشو چرخوند و با چنگالش سیب زمینی ای از توی ظرف برداشت : بگمم تو نمیشنوی .


ویلیام گوشیشو توی جیبش برگردوند و دستاشو به هم گره کرد .
بعدم اونا رو زیر چونش گذاشت : جیزز ... بیا . دیگه چکش نمیکنم . اگه میخوای چیزی بگی بگو !


_ نه بیخیالش . چیزی نبود.

_ جیک سیریسلی ؟!

_ چیه خب ؟ حالا این همه به اون اسکرین زل زدی خبری نشد . یه دو دیقه بذارش کنار نهارتو بخور . سرد شد رفت .

ویل اخمی به اون کرد و بعد همبرگری که سفارش داده بود رو از داخل سینی برداشت .
نمیدونست کی جواب میده .
یا اصلا جواب میده ؟‌
آه گاد .
نهایتِ نهایتش میگفت نه .
یا روز و ساعتشو عوض میکرد .
یا ...
اصلا حال خودشو نمیفهمید .
اون که میدونست فکرش قراره انقدر درگیر بشه...
دیگه اصلا برای چی از همون اول پیام داد !؟‌
همم ... شاید به خاطر اینکه تقریبا سه ، چهار روزی میشد که به جز چند تا تکست خبر خاصی ازش نداشت...
و خب ... نمیخواست این زمان طولانی تر بشه .
میخواست ببینتش .
چیز خیلی عجیبی بود ؟



همونموقع ،
گوشیش ویبره ی آرومی رفت .
با مکث نسبتا طولانی ، اوردش بیرون و قفلشو باز کرد.
به صفحه خیره شد .
"اوکی "
این جوابش بود .
لبخندی روی لبهاش نشست .
همین مسئله ، باعث جلب توجه همکارش شد : حدس میزنم بالاخره پیام داد ؟


_ اوهوم .


جیک پوزخندی زد : خوبه باز حداقل یکیو پیدا کردی . دیگه داشتم نا امید میشدم .


_ امروز زیاد چرت و پرت میگی . نکنه قهوتم الکل داشته؟‌



_واقعا یادم نیس . شاید !

𝐄𝐌𝐏𝐓𝐈𝐍𝐄𝐒𝐒 𝐈𝐍𝐒𝐈𝐃𝐄 Where stories live. Discover now