ویلیام برای بار هزارم گوشیشو چک کرد .
اخمی روی صورتش نشست : لعنتی .زیر لب گفت .
نمیخواست جیکوب بشنوه ...
اما خب اون حواسش جمع تر از این حرفا بود : میشه بگی دقیقا چته ویلیام ؟_ مگه باید چیزیم باشه ؟
_ کامااان ! اون گوشی از صبح تا حالا از دستت نیفتاده . چه خبره ؟
ویلیام لیوان شیشه ای که دستش بود رو اروم روی میز کوبید : آم ... منتظر یه پیامم .
جیک نیشخندی زد : عه ... از کی ؟
_ اونش مهم نیس کاراگاه گینزبرگ . چیز دیگه ای که نفرستادن ؟
جیکوب چشماشو چرخوند : نه . ولی واقعا امروز رفتی رو مخم . اصلا حواست نیست .
_ کمتر غر بزن جیک. حواسم کجا باید باشه ؟ تو که چیزی نمیگی .
مرد چشمای قهوه ایشو چرخوند و با چنگالش سیب زمینی ای از توی ظرف برداشت : بگمم تو نمیشنوی .
ویلیام گوشیشو توی جیبش برگردوند و دستاشو به هم گره کرد .
بعدم اونا رو زیر چونش گذاشت : جیزز ... بیا . دیگه چکش نمیکنم . اگه میخوای چیزی بگی بگو !_ نه بیخیالش . چیزی نبود.
_ جیک سیریسلی ؟!
_ چیه خب ؟ حالا این همه به اون اسکرین زل زدی خبری نشد . یه دو دیقه بذارش کنار نهارتو بخور . سرد شد رفت .
ویل اخمی به اون کرد و بعد همبرگری که سفارش داده بود رو از داخل سینی برداشت .
نمیدونست کی جواب میده .
یا اصلا جواب میده ؟
آه گاد .
نهایتِ نهایتش میگفت نه .
یا روز و ساعتشو عوض میکرد .
یا ...
اصلا حال خودشو نمیفهمید .
اون که میدونست فکرش قراره انقدر درگیر بشه...
دیگه اصلا برای چی از همون اول پیام داد !؟
همم ... شاید به خاطر اینکه تقریبا سه ، چهار روزی میشد که به جز چند تا تکست خبر خاصی ازش نداشت...
و خب ... نمیخواست این زمان طولانی تر بشه .
میخواست ببینتش .
چیز خیلی عجیبی بود ؟همونموقع ،
گوشیش ویبره ی آرومی رفت .
با مکث نسبتا طولانی ، اوردش بیرون و قفلشو باز کرد.
به صفحه خیره شد .
"اوکی "
این جوابش بود .
لبخندی روی لبهاش نشست .
همین مسئله ، باعث جلب توجه همکارش شد : حدس میزنم بالاخره پیام داد ؟_ اوهوم .
جیک پوزخندی زد : خوبه باز حداقل یکیو پیدا کردی . دیگه داشتم نا امید میشدم .
_ امروز زیاد چرت و پرت میگی . نکنه قهوتم الکل داشته؟
_واقعا یادم نیس . شاید !
YOU ARE READING
𝐄𝐌𝐏𝐓𝐈𝐍𝐄𝐒𝐒 𝐈𝐍𝐒𝐈𝐃𝐄
Romanceپس سقوط این شکلی بود . لازم نبود بیفتی . لازم نبود حتی کوچکترین حرکتی بکنی . سقوط ، توی یه لحظه اتفاق می افتاد . مثل پایین ریختن اشک مثل شکستن شیشه مثل خاموش شدن شمع ... توی یه لحظه تمام دنیات جلوی چشمهات از هم می پاشید . و تو وقتی متوجهش میشدی...