𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 𝟐𝟎 𓁹

207 59 117
                                    

از همین اول یه چی بگم ، با آهنگ نخونین پارتو نصف عمرتون بر فناست حالا دیگه خود دانید :)

____________________________________








چند دیقه ای می شد که توی ماشینش نشسته بود . میخواست پیاده شه ،
اما تردید جلوشو میگرفت.
اگه می رفت بالا،
اگه باهاش حرف میزد ...
بعدش چه اتفاقی میفتاد ؟
یه جورایی میدونست هر چی باشه قطعا خوب نیست .



ولی خب ...
خسته شده بود از این بازی موش و گربه .
بالاخره بعد از نیم ساعت کلنجار رفتن با خودش ،
از ماشین بیرون اومد.
نفس عمیقی کشید ،
دستاشو توی جیب شلوارش گذاشت و به سمت در شرکت رفت .

میخواست همینجا ببیندش .
امکان نداشت بتونه پشت گوشی باهاش حرف بزنه و قرار مدار بچینه.
به هیچ عنوان ...
پس تصمیم گرفت فقط بره شرکت ،
حرفاشو بزنه ،
و بعدم سریع برگرده ...
همین .



وارد که شد ،
مستقیم به سمت آسانسور حرکت کرد و بعدم دکمه 20 رو زد .
سرش از فکر و خیال زیاد داشت گیج میرفت ...
چرا زمان لعنتی الان زود نمیگذشت ؟
هر ثانیه انگار قدر یه سال طول می کشید ‌.
طاقت فرسا ...
آزار دهنده .





آسانسور بالاخره ایستاد .
و همون موقع ،
احساس کرد فشاری که از صبح روی سینش بود ،
بیشتر شد .
فقط دعا میکرد که سرش شلوغ نباشه ...
چون اگه همین الان نمیدیدش ،
دیگه این کارو نمی کرد .
فقط یکم تاخیر نیاز بود تا کاملا پا پس بکشه .


وایسا ،
پا پس بکشه ؟
چه مرگش بود ؟
وات ده هل اخه ؟
پس اون ریسک پذیری که همیشه داشت کجا غیب شده بود ؟
اون بی پروایی ، اون شجاعت ...
لعنتی .
نه خیر ‌...اینجوری نمیشد.



امروز همه چیو‌ بهش میگفت .
زمانش مهم نبود .
ساعت دیگه اهمیتی نداشت .
حتی اگه مجبور میشد،
تا خود نصفه شب منتظر میموند.
ولی حرفشو میزد .




خواست سمت میز منشی بره ،
اما خود اون دختر به محض دیدنش ،
لبخندی تحویلش داد : الان وقتشون آزاده... اگه میخواین میتونین برین داخل .




ویلیامم متقابلا لبخندی زد و زیر لب ممنونی گفت .




چند لحظه ای پشت در ایستاد .
پیرهنشو صاف کرد ،
نفس عمیقی کشید و دو بار به آروم به در کوبید .
بعدشم بازش کرد و وارد شد .


لوکا پشت میزش نشسته بود .
با همون پیرهن مشکی و آستینای تا ساعد بالا زدش .
داشت پرونده های جلوش رو ورق میزد.
موهای بهم ریختش روی صورتش سایه مینداختن و اخم کوچیکی روی پیشونیش جا خوش کرده بود .





وقتی ویلیام در رو بست ،
سرش رو بالا اورد .


میتونست از چشمای متعجبش بفهمه که انتظار دیدنشو نداشته : نمیدونستم امروز قراره بیای اینجا .



𝐄𝐌𝐏𝐓𝐈𝐍𝐄𝐒𝐒 𝐈𝐍𝐒𝐈𝐃𝐄 Where stories live. Discover now