برای آخرین بار موهاشو توی آیینه درست کرد .
شانس آورده بود که امروز کارش زودتر تموم شد ...
وگرنه به هیچ عنوان نمیتونست خونه رو جمع و جور کنه .نگاهش ناخودآگاه به ساعت دیواری افتاد .
فقط یکم دیگه ...
دستاشو روی اپن مرمری رنگ گذاشت و بهش تکیه داد .دوش آب سرد و قهوه موفق نشده بودن خستگیشو از بین ببرن ...
ولی خب ...
کاریش نمیتونست بکنه .دستی روی چشماش کشید و به نقطه ی نامعلومی خیره شد .
خونه خیلی ساکت بود ...
فقط صدای تیک تاک ساعت می پیچید .
که خودش چیز عجیبی به حساب میومد ...
به این سکوت عادت نداشت .
اصلا ...این بی صدایی ، بهش حس بدی میداد .
با صدای زنگ ، افکار و احساساتش محو شدن .
از جاش پرید .
چند بار پلک زد و نفسشو بیرون داد .
لبخندی روی لبهاش نشوند و به سمت در رفت .
استینای لباسشو یکم بالاتر برد و بعد از مکث کوتاهی بازش کرد .همون موقع با پسر چشم تو چشم شد :
_ هی .
_ ... هی !
واو ...
اوکی ...
وات ده فاک ؟نگاه سرتاسری بهش انداخت .
شلوار جین تیرش ....
هودی قرمزش ...
کاملا اندازش بود .
و به طرز وحشتناکی بهش میومد ...
اوه گاد .لوکا دستاشو از جیب شلوارش بیرون کشید : نمیخوای دعوتم کنی بیام داخل ؟
ویلیام بی حواس سری تکون داد و سریع از جلوی اون کنار اومد : ... معلومه که اره ! ... بیا تو ...
و بعد آروم چرخید و وارد آشپزخونه شد : حتی یه درصدم فکر نمیکردم به حرفم گوش بدی .
پسر پوزخندی زد و در رو پشت سرش بست .
اطراف خونه رو از نظر گذروند و روی مبل نشست : به خاطر تو نبود کینگ . گفتم کلا یه تغییری بدم ...ویل نگاه بی حالتی بهش انداخت : آره باشه حتما .
لوکا آروم خندید .
به کوسَن کِرِم تکیه داد و دستاشو پشت سرش گذاشت : خب حالا قراره چیکار کنیم ؟_ فیلم ببینیم ؟
_ اوکی ... چه فیلمی ؟
کاراگاه همونطور که مشغول پیدا کردن ظرف برای پاپ کورنا بود ، با دستش به کنترل روی میز جلوی اون اشاره کرد : هر چی خودت میخوای انتخاب کن . تلویزیون رو نتفلیکسه .
_ باشه پس ...
پسر کنترلو برداشت و تلویزیونو روشن کرد .
آروم آروم بین فیلما گشت تا بلکه بتونه چیز خوبی پیدا کنه .صدای به هم خوردن ظرفا از پشت سرش میومد : آبجو ؟
_اره .
حدودا دو ، سه دیقه بعد ،
مرد بالاخره همراه با پاپ کورن و دو تا بطری آبجو از آشپزخونه بیرون اومد .
اونا رو روی میز گذاشت و بالای سر لوکا ایستاد : درام معمایی ؟
YOU ARE READING
𝐄𝐌𝐏𝐓𝐈𝐍𝐄𝐒𝐒 𝐈𝐍𝐒𝐈𝐃𝐄
Romanceپس سقوط این شکلی بود . لازم نبود بیفتی . لازم نبود حتی کوچکترین حرکتی بکنی . سقوط ، توی یه لحظه اتفاق می افتاد . مثل پایین ریختن اشک مثل شکستن شیشه مثل خاموش شدن شمع ... توی یه لحظه تمام دنیات جلوی چشمهات از هم می پاشید . و تو وقتی متوجهش میشدی...