𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 𝟑𝟏 𓁹

140 20 147
                                    

آهنگ پیشنهادی برای این پارت :) :

Between the Bars _ Eliot Smith

بسی موود :")

____________________________________


نمیدونست چندمین باریه که گوشیش زنگ میخوره ...
چندمین سیگاریه که دود میکنه ...
چندمین روزیه که میگذره .
پنج ...؟ شیش ...؟
شاید هفت ؟

دستی توی موهاش برد و به هم ریخته ترشون کرد .
هیچوقت آدمی نبود که بتونه درست با احساسات کنار بیاد .
چه مال خودش ، چه مال بقیه ...
همیشه یه جای کارش می لنگید .
کاری رو می کرد که نباید می کرد ، واکنشی رو نشون میداد که نباید میداد .
هیچوقت نمیدونست قدم بعدی چیه .

و الان ،
گیر کرده بود وسط باتلاقی از حسای خام و غیر قابل لمس .
دلش میخواست ناپدید شه و توی زمین فرو بره .
میخواست چشماشو ببنده و برای یک دیقه هم که شده بخوابه ‌...
بدون ترس از تکرار شدن همه چیز .
بدون ترس از صدا و رنگ ...
بدون ترس از ظلمت افسار گسیخته ای که مغزشو از ریشه مسموم می کرد .

عجیب بود ،
و شایدم فقط یه توهم زهرآلود با چاشنی واقعیت ...
اما حتی بعد از گذشت چندین روز ،
انگار هنوزم میتونست بوی خون رو توی هوا حس کنه .
لکه های تیره رو روی دستای لرزونش ببینه ...
نه .
نه ...
سرش رو تکون داد تا بلکه بتونه از شرش خلاص شه : بهش فکر نکن !

توی ذهنش فریاد زد .

دوست نداشت گذشته رو زندگی کنه .
نمیخواست توی یه نقطه متوقف بشه .
ناتوان از فراموش کردن ...
عاجز از برداشتن یه قدم جدید ...
اما ،
چی می شد اگه یه جایی ،
یه زمانی ،
یه روزی ،
گذشته دورت بپیچه ...
بشه تمام چیزی که میبینی ...
تمام چیزی که میفهمی .

نفس عمیقی کشید .
سیگار نیمه تموم رو توی زیر سیگاری کهنه خاموش کرد و روی مبل رنگ و رو رفته جا به جا شد .
گوشیش دوباره روی ویبره بود .
حتی ندیده هم‌ میتونست بگه کی پشت خطه .

هر بار اسمشو میدید ، انگشتاش ناخودآگاه به سمت موبایل می لغزیدن .
اما همیشه ،
قبل از اینکه جواب بده ،
دستشو عقب می کشید .
نمی شد ...
نمیتونست ...
مهم نبود که چقدر بی انصافیه .
چقدر بی رحمانس ...
اینطوری به نفع همه بود .
بعد از یه مدتی بالاخره بیخیال می شد مگه نه ؟
خودش می رفت ...
دیگه زحمت زنگ زدن هم نمیداد .
یه ادم جدید پیدا می کرد .
یکی که زندگیش انقدر داغون نباشه ...
یه مرد یا یه زن معمولی ‌.
یه آدم نرمال حوصله سر بر با یه زندگی خسته کننده .

در هر صورت که بالاخره رابطشون یه جایی تموم می شد نه ؟
از همون روز اولم میدونست که در مقابل اون هیچ شانسی نداره .
بالاخره ازش خسته می شد ...
اینهمه به هم ریختگی ،
بالاخره دلشو می زد .
بالاخره ،
یه روز می رفت .
پس چه بهتر که اون روز ،
اون لحظه ،
همین الان باشه .
همین الان که هیچی اونقدرا جدی نبود ...
هیچکس تعهد خاصی نداشت .
احساسات ،
هنوز کمرنگ بودن .
دور و بی صدا ‌.
ضعیف .
اره .
الان بهترین موقع بود .

𝐄𝐌𝐏𝐓𝐈𝐍𝐄𝐒𝐒 𝐈𝐍𝐒𝐈𝐃𝐄 Where stories live. Discover now