دستی به چشمای خستش کشید و کش و قوسی به بدن خشک شدش داد .
خوابیدن توی اون متل کوفتی به هیچ عنوان فکر خوبی نبود .
هر لحظه انتظار داشت در اتاق باز بشه و یکی اسلحشو به سمتشون نشونه بگیره ...
و به خاطر همینم ،
اصلا نتونسته بود درست بخوابه .
کل شب ، یه چشمش به در بود و اونیکیش به لوکا .و البته ،
جو امروز اداره هم بهش کمکی نمی کرد .
از اون روزای حوصله سر بر بود .
نه خبر خاصی و نه پرونده هیجان انگیزی ...
فقط کل روز باید می نشست و گزارش می نوشت .
و اوه خدا ...
چقدر از این کار بدش میومد .به میز خالی همکارش نگاه کرد .
اون عوضی خوش شانس امروز مرخصی بود ...
لعنت بهت جیکوب .
هیچوقت تو مواقع مورد نیاز نیستی .
آهی کشید و بی حوصله دوباره سر کارش برگشت .همونطور که چشماش به مانیتور بود و برگه ها توی دستش ،
حضور کسی رو پشتش احساس کرد : هی ویل ! امروز بیکاری ؟اینو کریس گفت .
لبخند کوچیکی به لب داشت و پوست و موهای به رنگ قهوه ای سوختش باعث میشد برق چشمای کهرباییش بیشتر به نظر بیاد : فکر کنم ... چطور مگه ؟_ امشب با چند تا از بچه ها میخوایم بریم بار . گفتم به تو هم بگم .
_ اوه ... آم ... نمیدونم . اگه حوصله داشتم باشه .
_ هی ! بیا دیگه !
دست به سینه شد و جلوی میز اون اومد : خوش میگذره .
کریس معمولا ادم پر حرفی نبود .
کارشو جدی می گرفت و وقتایی که همه چیز به هم میریخت ،
خوب بلد بود خونسردیشو حفظ کنه .
و البته ،
خیلی هم کم پیش میومد اینجوری سر زده جلوش ظاهر بشه : باشه ... خیله خب .لبخند کریس پررنگ تر شد : پس امشب میبینمت کاراگاه !
ویلیام هم متقابلا لبخند خسته ای زد : منم همینطور .
وقتی مرد دور شد ، نفس عمیقی کشید و و دوباره سراغ تایپ کردن و نوشتن برگشت .
جوری توی کار غرق شده بود که اصلا نفهمید کی ظهر شده .
فقط وقتی سرشو بالا اورد که گوشیش داشت به طرز سرسام آوری روی میز چوبی نه چندان بزرگ ویبره می رفت .
بدون اینکه زحمت نگاه کردن به اسم روی صفحه رو بده ، تماسو وصل کرد : بله ؟_ ویلیام ؟
صدای پشت خط ضعیف بود و بی حال .
اما حتی توی خوابشم میتونست تشخیص بده که خواهرشه ...
همه ی خستگیش انگار در عرض یک ثانیه پرید .
همه چیز توی نگرانی و صدای محو امیلی رنگ باخت .
صاف نشست و اخم کوچیکی کرد : امیلی ؟ هی ... خوبی ؟چیزی شده ؟
YOU ARE READING
𝐄𝐌𝐏𝐓𝐈𝐍𝐄𝐒𝐒 𝐈𝐍𝐒𝐈𝐃𝐄
Romanceپس سقوط این شکلی بود . لازم نبود بیفتی . لازم نبود حتی کوچکترین حرکتی بکنی . سقوط ، توی یه لحظه اتفاق می افتاد . مثل پایین ریختن اشک مثل شکستن شیشه مثل خاموش شدن شمع ... توی یه لحظه تمام دنیات جلوی چشمهات از هم می پاشید . و تو وقتی متوجهش میشدی...