𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 𝟒𝟒 𓁹

125 10 18
                                    

Listening to oblivion by palaye royale is recommended.

____________________________________


پنجره رو کمی پایین اورد .
باد سرد نیمه شب ، نوازش وار به گونه هاش خورد و موهاش رو بیشتر از اون چه که بود، به هم ریخت.

_ هی ...اینجوری سردت نیست ؟ می خواستم بخاری روشن کنم.

نوک انگشتهای یخ بستش رو، روی شیشه شبنم گرفته کشید : نه خوبم. مشکلی نيست.

نگاه مرد بین جاده و اون در حال رفت و آمد بود : یه هودی بیشتر نپوشیدی ... حداقل کت منو بردار. 

لوکا چشمهای خاکستریش رو به خیابون های نسبتا خلوت دوخت.
بعد از اون همه تنش و فشار و حمله های عصبی،
درونش انگار خالی شده بود‌.
بی حس و سرد، کرخت، اما آروم.
سرش ساکت بود. ذهنش خاموش شده بود.
دیگه کسی جیغ نمی کشید.
دیگه صدای فراموش شده ای نبود که بازخواستش کنه.
دیگه هر بار که پلک می زد، تصویر نفرین شده ی اون رو پشت چشمهاش نمی دید.
نمیدونست از این حالت خوشش میاد، یا که ازش متنفره.

_ چیزیم نمیشه ویل. نگران نباش.

کاراگاه در جواب فقط سری تکون داد و فرمون رو چرخوند.
خب،
شاید دروغ می گفت.
تا حدودی سردش بود.
البته که اهمیتی نمی داد،
سرما اذیتش نمی کرد.
در برابر بقیه اتفاقات اون شب، سرما حتی به اندازه ی سر سوزن هم اهمیت نداشت.

صورتش رو یکم بیشتر به طرف مرد برگردوند.
زیر چشمی به حالت چهرش خیره شد.
اخم کوچیکی روی پیشونیش بود،
لبهاش رو جوری روی هم فشرده بود که انگار می خواست به زور جلوی بیرون اومدن کلمه هارو بگیره.
دلیلش رو می دونست.
معلومه که می دونست.
می دونست که دیگه نمی تونه اینجوری ادامه بده.
چقدر دیگه میخواست کاراگاه رو به خاطر خودخواهی های احمقانه ی خودش عذاب بده ؟
به خاطر غرور کوفتیش ... 
چرا چیزی نمی گفت ؟
چرا اون لبهای لعنتیشو از هم باز نمی کرد و فقط حرف نمی زد ؟

می تونست سکوت اون رو بخونه.
هزار تا سوال داشت.
با انگشتهاش روی فرمون ضرب گرفته بود.
نگران بود و مستأصل، حتی شاید کمی عصبی.
دلش نمی خواست اینطوری ببینتش،
انقدر پریشون و گرفته.
خودش مسبب این حالش بود.
پس تنها کاری که الان می تونست انجام بده، این بود که حرف بزنه.
بهش توضیح بده ...
بهش توضیح بده که چرا انقدر آشفتست،
که چرا انقدر وضعیت روحیش به هم ریخته.
باید بهش می گفت.
نباید اجازه می داد کلافه بمونه.
اصلا چطور امکان داشت بذاره عزیز ترین آدم زندگیش این طوری انقدر به خاطر اون اذیت بشه ؟
باید با ترسهاش رو به رو می شد.
دیگه وقتش بود.
یا الان، یا هیچوقت.

ممکن بود ویلیام بعد از شنیدن حرفهاش، دیگه مثل قبل بهش نگاه نکنه.
ممکن بود همه چیز همین امشب تموم بشه.
آره، ممکن بود.
کی دلش یه جسم آسیب دیده و دست خورده می خواست ؟
کی دلش می خواست زخم های کهنه ی یه روح از هم پاشیده رو به دوش بکشه ؟
این درد، مال ویلیام نبود.
پس نباید مجبور به تحملش می شد.
نباید مجبور می شد تقاص بلاهایی که توی تمام این سالهای زندگیش توسط آدمای دیگه به سرش اومده بود رو پس بده.
نه ،
اون زیادی برای تحمل این مزخرفات خوب بود.
زیادی دوست داشتنی و بی گناه.
حق داشت بره.
حق داشت که دیگه نخواد لمسش کنه،
کنارش توی یه تخت بخوابه.
درسته، ته دلش، واقعا دوست داشت بتونه به کسی تکیه کنه.
دوست داشت عمیق ترین زخم هاش رو بهش نشون بده، بدون اینکه ترحم رو توی چشمهاش ببینه.
بدون اینکه مثل یه قربانی لعنتی باهاش رفتار بشه.
یه قربانی ضعیفِ عاجز و شکسته.
این چیزی بود که لوگان می دید.
این چیزی بود که مادرش می دید.
مهم نبود که چقدر سعی در مخفی کردنش داشتن،
در نهایت، احساس واقعیشون همین بود.
سرزنششون نمی کرد .
شاید اگه خودش هم جای اونها بود، همچین حسی داشت،
اما اینکه کاراگاه هم اونجوری ببینتش ...
خب این واقعا باعث ناامیدیش می شد.
این واقعا باعث می شد بخواد از همه چیز و همه کس فاصله بگیره و ادامه عمر از دست رفتش رو داخل یه غار تاریک توی دور ترین نقطه دنیا بگذرونه.

𝐄𝐌𝐏𝐓𝐈𝐍𝐄𝐒𝐒 𝐈𝐍𝐒𝐈𝐃𝐄 Where stories live. Discover now