انگشتای سردش آروم بین موهای مرد خزید .
نوازش وار حرکتشون داد و به اون چشمای روشن بی حالت خیره شد : الان میخوای چیکار کنی ؟لوکا آهی کشید : نمیدونم ...
این وضعیت براش تازگی داشت .
و شاید یکم ... عجیب به نظر می رسید .
سرش روی پای ویلیام بود و چشماش خیره به سقف شوره زده .
نمیدونست که بعد از این ، رابطشون قراره چطور پیش بره .
مثل قبل ؟
یا ... نه ؟
آه خدا .
لعنت به همه ی این چیزای پیچیده .
چرا نمی شد همه چی فقط ساده و مشخص باشه ؟
هیچوقت از خطوط تار و نامفهوم خوشش نمیومد .کاراگاه به حرکت دادن دستش ادامه داد : آم خب ... میدونم زندگی خودته و من حق دخالت ندارم ... اما به نظرم نمون اینجا . برگرد خونه و مشکلاتتو با برادرت حل کن .
پسر چینی به صورتش داد : هوم ... اره ... احتمالا باید همین کارو بکنم .
_ رنگت خیلی پریده ...
مرد یهویی گفت .
یکم خم شد و دستشو روی پیشونی اون گذاشت .
سرد بود : امروز چیزی خوردی ؟_ اگه قهوه چیز محسوب میشه پس اره .
_ لوکا وات ده هل ! یعنی از صبح تا حالا فقط قهوه خوردی ؟
لوکا چشمی چرخوند .
نمیخواست الکی نگرانش کنه ...
چرا فقط نگفت "اره" ؟
به اندازه ی کافی اذیتش نکرده بود ؟
نیازی نبود ذهنش بیشتر از این درگیر بشه .ویلیام بیشتر خم شد و صورتشو به مال اون نزدیک تر کرد : چرا جوابمو نمیدی ؟
لحنش خالی از عصبانیت بود .
خیلی معمولی صحبت می کرد و حتی شاید ...
شیرین ؟
نمیدونست .
نمیفهمید چرا .
اما هر کلمه ای که اون مرد به زبون میورد ،
انگار از رنگای شاد و روشن ساخته شده بود ...
لطیف ...
قشنگ و آرامش بخش ...
صداش که توی گوشش میپیچید ،
باعث میشد احساس خیلی عجیبی داشته باشه .
ضربان قلبش بی اختیار بالا می رفت ...
انگار که هر لحظه ممکنه از سینش بیرون بزنه .
اخه این چه وضعیت مزخرفی بود ؟
در کمال هوشیاری احساس می کرد مست مسته ...
نگاهش هنوز به سقف بود : چیز دیگه ای نخوردم ..._ وات ده ... دیوونه ای مگه ؟ بذار الان یه چیزی سفارش میدم .
_ نه نمیخواد . گشنم نیس .
ویلیام چشم غره ای بهش رفت : سفارش میدم و تو هم میخوری . اصلا مگه میشه گشنت نباشه !
_ جدی میگم ویل ... اشتها ندارم .
_ خب اخه برای چی ؟
YOU ARE READING
𝐄𝐌𝐏𝐓𝐈𝐍𝐄𝐒𝐒 𝐈𝐍𝐒𝐈𝐃𝐄
Romanceپس سقوط این شکلی بود . لازم نبود بیفتی . لازم نبود حتی کوچکترین حرکتی بکنی . سقوط ، توی یه لحظه اتفاق می افتاد . مثل پایین ریختن اشک مثل شکستن شیشه مثل خاموش شدن شمع ... توی یه لحظه تمام دنیات جلوی چشمهات از هم می پاشید . و تو وقتی متوجهش میشدی...