𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 𝟓 𓁹

389 83 147
                                    






وقتی وارد خونه شد، خودشو روی مبل چسبیده به اپن انداخت و نفس عمیقی کشید .





چیکار کرده بود ؟!
مگه چقدر اونو میشناخت ؟ دو ساعت ؟





نمیدونست چرا،
ولی خودشو سرزنش می کرد . اگه یه بار دیگه میدیدش چطور باید رفتار می کرد ؟
اصلا چرا انقدر براش مهم بود ؟!


افکارشو پس زد و از روی مبل بلند شد.
به سمت آشپزخونه رفت و یه کم آب برای خودش ریخت. لیوانو سر کشید و چشماشو روی هم فشار داد.




افکارش دوباره برگشتن ،
اما همون موقع صدای زنگ در بلند شد.



با تعجب به سمت در رفت و بازش کرد.
به محض باز شدنش ،
دستای کوچیکی دور پاهاش حلقه شد و صدای بچه گونه ای سکوت خونه رو شکست : سلام دایی !





ویلیام لبخندی زد و آروم دختر مو مشکی رو از خودش جدا کرد و داخل بغلش گرفت: سلام وروجک !





پشت سر خواهر زادش زن قد بلندی وارد خونه شد که زیر چشماش تقریبا گود رفته بود و به زور داشت سعی می کرد که لبخند بزنه.



ویل متوجه وضعیت خواهر بزرگترش شد : هی اِلا... چرا نمیری داخل اتاق تا من بیام ؟





اِلا خوشحال لبخندی زد و به سمت اتاق داییش دوید. ویل به خواهرش اشاره کرد تا روی مبل بشینه و خودشم کنارش نشست: دوباره دعواتون شد ؟




دختر کنارش آروم سرشو تکون داد .




_ایندفه سر چی ؟






_همیشه سر چیه ؟ چیزای مزخرف... چیزایی که حتی ارزش بحث کردنم ندارن. دیگه خسته شدم ویل ... نمیتونم ... دیگه نمیکشم...





و با این حرف اشکاش شروع به پایین اومدن کردن.
ویل آروم خواهرشو به آغوش کشید : هی هی ... امیلی ... گریه نکن. اون حروم زاده ارزش اشکای تورو نداره.






از همون لحظه ای که شوهر خواهرش،
دنیل رو دید،
ازش متنفر بود .



اون مرد همیشه سر مسائل بی اهمیت داد و بیداد راه مینداخت و حتی یه بار با پدرشم دعواش شده بود.



نمیدونست خواهرش واقعا از چی اون خوشش اومده : امیلی... برای چی ازش طلاق نمیگیری ؟





امیلی از آغوش برادرش بیرون اومد و اشکاشو با پشت دستش پاک کرد: نمیدونم ... شاید چون دلم نمیخواد اِلا بدون پدر بزرگ شه ..‌.





_ بدون پدر ؟ اون همین الانشم یه جورایی پدر نداره امیلی ... دنیل که همش دفتره و ساعت ۱۲ شب تازه میرسه خونه ... بعدشم که یا خستس و میخواد بخوابه و یا بحثتون میشه و تو پا میشی میای اینجا. البته من اصلا شکایتی ندارم ولی نمیتونی اینطوری با اون عوضی زندگی کنی. اینجوری هم زندگی اِلا خراب میشه هم زندگی خودت.




𝐄𝐌𝐏𝐓𝐈𝐍𝐄𝐒𝐒 𝐈𝐍𝐒𝐈𝐃𝐄 Where stories live. Discover now