آهنگی که بالا گذاشتم : i found _ amber run
به نظرم حتما گوشش بدین که فضای پارت بهتر بیاد دستتون ^-^_______________________________________
الان حدودا ربع ساعتی می شد که داخل رستوران نشسته بود.
انگشتاشو آروم روی میز می کوبید و توی افکارش غرق شده بود.از این احساس خوشش نمیومد.
همیشه سعی می کرد خودشو با چیزای مختلف مشغول کنه ...
فقط برای اینکه فکرای لعنتی روی ذهنش چنگ نندازن و مجبورش نکنن که گوش بده.ولی خب الان اینجا بود.
نشسته روی یه صندلی چوبی با روکش چرم،
داخل یه رستوران تقریبا مجلل نزدیک خونه ی پدرش.شلوغی رستوران براش عجیب بود.
معمولا این ساعت کسی برای شام خوردن نمیومد. نگاهی به اطرافش انداخت.یه زوج جوون روی میز کناریش نشسته بودن ...
یه دختر و پسر ،
که هر دوتاشون لباسای شیکی به تن داشتن.
به همدیگه لبخند میزدن و از لیوانای شیشه ای روی میز می نوشیدن.
نگاه خاصی توی چشماشون میدید.
شاید یه جور ... خوشحالی بی حد و مرز ؟
یعنی اون دو نفر عاشق هم بودن ؟...
دوست داشت بدونه.مکالمش با پدرش ،
وقتی تازه بهشون خبر داده بود که میخواد ازدواج کنه رو یادش اومد.
اون موقع ،
اعصابش اونقدر خورد شده بود که فقط داشت داد میزد : بابا ! واقعا چه فکری پیش خودت کردی ؟ ها ؟ اون زن سی سال ازت کوچیک تره ! نمیبینی که فقط تو رو به خاطر پولت میخواد ؟ چطور میتونی این کارو بکنی ؟! چطور میتونی با همچین کسی ازدواج کنی ؟! چطوری میتونی انقدر کور باشی ؟لحن خونسرد پدرشو به یاد اورد.
روی یکی از مبلای اتاق مطالعه نشسته بود و لیوان ویسکی توی دستش رو آروم تکون میداد : ویلیام ... نمیدونم این همه مخالفتت برای چیه. ولی به یه سوالم جواب بده... تو تا حالا عاشق کسی بودی ؟ انقدر که حاضر بشی براش هر کاری بکنی ؟ انقدر که از همه چیزت برای اون بگذری ؟ اصلا میدونی عشق چیه ؟ میدونی چه حسی داره ؟... میدونی یا نه ؟!این سوال ویلیام رو ساکت کرده بود.
صدها بار توی ذهنش دنبال یه جواب گشت.
بین همه اون افراد ...
اون خاطره ها ...
تا حالا عاشق کسی شده بود ؟!
اصلا عشق وجود داشت ؟ ...
اگه داشت ...
اون حسش کرده بود ؟
از اولشم جوابشو میدونست : نه.پوزخندی روی صورت پدرش نشسته بود : فکرشو می کردم. پس به یه چیزی خوب گوش کن ویل... هر وقت پیداش کردی بیا. هر وقت اون فرد رو پیدا کردی ، بیا پیش من. اونموقع میتونی هرچقدر که خواستی داد بزنی. فریاد بکشی. منو متهم کنی. اما الان ... الان به هیچ عنوان چنین حقی نداری. الان حق نداری منو قضاوت کنی.
YOU ARE READING
𝐄𝐌𝐏𝐓𝐈𝐍𝐄𝐒𝐒 𝐈𝐍𝐒𝐈𝐃𝐄
Romanceپس سقوط این شکلی بود . لازم نبود بیفتی . لازم نبود حتی کوچکترین حرکتی بکنی . سقوط ، توی یه لحظه اتفاق می افتاد . مثل پایین ریختن اشک مثل شکستن شیشه مثل خاموش شدن شمع ... توی یه لحظه تمام دنیات جلوی چشمهات از هم می پاشید . و تو وقتی متوجهش میشدی...