𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 𝟑𝟗 𓁹

89 9 0
                                    

_ بعدا باهاتون تماس میگیریم .

درسته ... انتظارش رو داشت .
از روی صندلی بلند شد و کمی پیرهن سفیدش رو تو تنش درست کرد : ممنون .

لبخند مصنوعی ای به زن زد و بعد هم از اتاق بیرون اومد .
در رو پشت سرش بست و چند ثانیه همونجا ایستاد.‌
نمی فهمید مشکل از کجاست .
اینطور نبود که اونقدرا بی تجربه باشه یا سابقه کار نداشته باشه .
و خب بالاخره به موقعش وسط جواب دادن به اون سوالای مسخره اشتیاق لازم رو هم نشون میداد .
پس چرا هر دفعه همین حرف رو می شنید و بعدش هم هیچ اتفاق دیگه ای نمی افتاد ؟
البته که احمق نبود ، میدونست این جمله از صد تا جواب نه بدتره ... اما خب دلیلش رو نمی فهمید .

پوشه رو توی دستش درست کرد و شونه ای بالا انداخت . دستی توی موهاش کشید و اونهارو عقب زد و بعد هم چرخید تا بره ،
که یکدفعه چشمش به چیزی افتاد .
نه ..‌.
نه نه نه ...
این امکان نداشت نه ؟
اصلا ممکن نبود درست باشه ...
حتما همه ی بی خوابی های این چند وقت بالاخره کار دستش داده بودن و حالا داشت توهم می زد .
اره ...‌ اره ...
حتما چشمهاش داشتن بازیش میدادن تا خستگی مغزشو به رخش بکشن .
وگرنه احتمال دیدن دوباره ی اون چهره یک در ميليون بود.

پلکهاش رو بست و دوباره بازشون کرد .
به امید اینکه اون صورتی که برای چندین سال کابوس شبهاش بود محو بشه ‌...
اما مرد هنوزم همونجا ایستاده بود .
هنوزم از پشت در شیشه ای اتاق کنفرانس می دیدش ‌.
با کسی حرف می زد .
انگار صحبت جدی ای هم بود .
از آخرین باری که دیده بودش خیلی عوض نشده بود .
فقط چند تا چین و چروک اضافه زیر چشمهای رنگیش و موهای سفید کم پشت شدش میتونستن ثابت کنن که واقعا نزدیک ۱۶ سال گذشته .‌

اوه اره ...
واقعا ۱۶ سال گذشته بود ...
اینهمه مدت گذشته بود ...
پس چرا اون دوباره مثل یه مجسمه ی کوفتی خشکش زده بود ؟
پس چرا دستاش داشتن می لرزیدن ؟
چرا حس می کرد نمیتونه نفس بکشه ؟
دیوارهای سفید رنگ راهرو انگار داشتن از هر دو طرف بهش فشار میوردن .
نباید به چشمهاش اعتماد می کرد ...
ذهنش ... جسمش ‌.‌..
همه دست به یکی کرده بودن تا اون رو بازی بدن .
اره ... حتما همین بود .
نمی تونست جور دیگه ای باشه ...
این صحنه ..‌‌. اون قامت ...
هیچکدومشون نمیتونستن واقعی باشن ‌.

مرد سرش رو برای کمتر از یک لحظه برگردوند .
نگاه هاشون به هم گره خورد .
تمام اون ۱۶ سال ...
تک تک اون لحظه هایی که زیر خروار ها دروغ های امیدوارکننده ی پوشالی دفن کرده بود‌ ‌...
همشون توی چشم به هم زدنی دوباره پدیدار شدن .
و این سر حد تحمل پسر بود .

می دونست امکان نداره اون بشناستش ‌...
خوب می دونست که هرگز ممکن نیست حتی اسمش رو هم یادش باشه ..‌.
پس دقیقا چه مرگش بود ؟
چرا نمیتونست درست فکر کنه ؟
چرا حس می کرد زمین زیر پاش می لرزه ؟
یا شاید هم اون لرزش از بدن خودش بود ...‌

𝐄𝐌𝐏𝐓𝐈𝐍𝐄𝐒𝐒 𝐈𝐍𝐒𝐈𝐃𝐄 Where stories live. Discover now