وقتی بالاخره توی دفترش تنها شد،
به ذهنش اجازه داد تمام اون افکار قفل شده توی اعماق مغزشو آزاد کنه.صندلی رو تکیه گاه سرش کرد و به سقف خیره شد. تمام اتفاقای چند روز اخیر مدام توی سرش تکرار می شدن...
اون مرد ناشناس که به شرکت اومده بود ...
درخواستی که رد کرد...
تهدیدایی که به محض بیرون گذاشتن پاش از شرکت شروع شده بود...
چیکار باید می کرد؟
نمیدونست.
در حال حاضر دیگه هیچی نمیدونست.
حتی نمیدونست باید نگران چی باشه ...
موقعیت شغلیش؟
یا خانواده از هم پاشیدش؟
برادرش که می شد گفت بیشتر از هر کسی بهش اهمیت میداد؟سرش برای لحظه ای گیج رفت.
حس می کرد توی یه باتلاق گیر کرده و هر ثانیه ای که می گذشت مثل این بود که یه قدم دیگه به مرگ نزدیک میشه.
به نابودی.
مهم نبود چقدر تقلا کنه.
در نهایت،
تنها چیزی که براش میموند ،
نفسی بود که به زور ازش گرفته می شد.چرا زندگیش اینطوری بود؟
انقدر بهم ریخته...
انقدر پیچیده و در عین حال مزخرف ؟
نمی فهمید .درست همونطور که نفهمید چطور سوار ماشینش شد و از شرکت بیرون زد .
سرش حالا شروع کرده بود به نبض زدن.
انگار میخواست بهش هشدار بده که وقتش رو به اتمامه.در حالی که فقط سعی داشت حواسشو به یه چیز دیگه پرت کنه ،
ضبط ماشینو روشن کرد.
ریتم آروم آهنگ توی اتاقک کوچیک ماشین پیچید :I need some sleep
You can't go on like this
I try counting sheep
But there's one I always miss
Everyone says, I'm getting down too low
Everyone says, you just gotta let it go
You just gotta let it go
You just gotta let it go
I need some sleep
Time to put the old horse down
I'm in too deep
And the wheels keep spinning round...
چقدر آهنگ به وضعیتی که توش بود شباهت داشت.
به خودش که اومد ،
فهمید اصلا نمیدونه داره کجا میره.
هر چند ...
شایدم میدونست.فقط یه جا بود که توی این موقعیت میتونست یکم آرومش کنه.
****
روی چمنای سرد و خیس از بارونی که داشت نم نم میبارید ،
قدم بر می داشت.
به این فکر میکرد که چقدر دیگه مونده تا برسه .صدای راه رفتنش توی محوطه میپیچید و اینطور به نظر می رسید که هیچ موجود زنده دیگه ای اینجا نیست.
البته ...
این حرف یجورایی درست بود .
YOU ARE READING
𝐄𝐌𝐏𝐓𝐈𝐍𝐄𝐒𝐒 𝐈𝐍𝐒𝐈𝐃𝐄
Romanceپس سقوط این شکلی بود . لازم نبود بیفتی . لازم نبود حتی کوچکترین حرکتی بکنی . سقوط ، توی یه لحظه اتفاق می افتاد . مثل پایین ریختن اشک مثل شکستن شیشه مثل خاموش شدن شمع ... توی یه لحظه تمام دنیات جلوی چشمهات از هم می پاشید . و تو وقتی متوجهش میشدی...