𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 𝟏𝟏 𓁹

244 69 83
                                    











ویلیام آهی کشید و پرونده ای که دستش بود رو روی میز پرت کرد: اوه گاد ... همه بدنم درد میکنه...





جیکوب بدون اینکه نگاهشو از نوشته ها بگیره روی صندلیش جابه جا شد: بزار حدس بزنم ... بازم هیچی ؟







_ نه ... هیچیِ هیچی ...







ویلیام سرشو روی میز گذاشت و برای چند لحظه چشماشو بست. خنکی میز باعث میشد دلش بخواد همونجا بخوابه .








جیکوب آروم سرشو بالا اورد : خب تو که انقدر خسته ای واسه چی نمیری خونه ؟ از دیشب تا حالا همینجایی ! تنها چیزیم که خوردی قهوه بوده !






_میگی چیکار کنم ؟ هنوز اون پرونده هایی که از اف بی آی فرستادن مونده و من حتی نگاهشونم نکردم...








ویلیام در حالی که از صداش خستگی میبارید گفت.
جیکوب بلند شد و به سمتش رفت.
دستشو روی شونه های اون گذاشت و مجبورش کرد بشینه : هی ! من خودم اونارو نگاه میکنم... تو ام همین الان باید بری خونه ! تموم شد ... هیچ بحثی هم نداریم !







_آه... خب اگه انقدر اصرار میکنی باشه ... هر چند انتخاب دیگه ایم ندارم ... یه چند دیقه دیگه بمونم همینجا بیهوش میشم ...







بعد به زحمت از سر جاش بلند شد و کتشو از روی صندلی برداشت : مطمئنی تنهایی میتونی همشونو بخونی ؟







جیکوب چشمکی تحویلش داد: تو دیگه نگران اونجاش نباش !







ویلیام پوزخندی زد ‌و به سمت در دفتر رفت.
جیکوب درست قبل از اینکه بره بیرون از پشت سرش تقریبا داد زد : هی راستی ویل ... نگران پرونده های اون شرکته هم نباش . خودم میرم تحویلشون میدم.





_آم ... نه نمیخواد ولشون کن ... خودم میبرمشون.






_خب آخه ..‌‌.






_نه دیگه ... مشکلی نیست ... خودم میبرم.







میتونست نگاه متعجب جیکوبو از پشت سرش حس کنه.
برای چی باهاش مخالفت کرد ؟
خیلی راحت میتونست پرونده هارو دست جیکوب بسپره و اونم تحویلشون میداد.
پس چرا ؟
یعنی میتونست به خاطر اون پسر مومشکی باشه ؟ ... چند ثانیه طول کشید تا اسمشو به خاطر بیاره...
لوکا
آره لوکا ...
یعنی میتونست به خاطر اون باشه ؟






تعجبی نداشت که جوابی نگرفت .
ذهنش خسته تر از اونی بود که به خودش زحمت فکر کردن بده.







******









حوله رو دور کمرش محکم کرد و دستی توی موهای خیسش برد .
واقعا چه کارا که از دست یه دوش آب گرم بر نمیومد !

𝐄𝐌𝐏𝐓𝐈𝐍𝐄𝐒𝐒 𝐈𝐍𝐒𝐈𝐃𝐄 Where stories live. Discover now