Hate myself by NF is recommended.
____________________________________
_ میدونی که پیدات میکنم خوک کثیف ! صورتتو می شناسم ! ... نمی ذارم ... قسر در بری ! عوضی حرومزاده ! ... حالا ببین ... !
صدای محکم بسته شدن در ماشین ، به مرد اجازه نداد بقیه حرفهاش رو بشنوه .
باید اعتراف می کرد که این همه خشم متمرکز شده روی خودش ، اعصابشو تا حدودی به هم می ریخت.
حتی با اینکه می دونست طرف درست ماجراست .جیکوب نفسی کشید و کنارش ایستاد : و اون فقط یه بچس ... محض رضای خدا هفده سالش بیشتر نیس .
ویلیام دستهاش رو توی جیب شلوار پارچه ایش فرو برد .
باد ملایمِ اولِ صبح زمزمه وار بین موهای دودی رنگش میپیچید و اون هارو به هم می ریخت : اره ... یه بچه که از ده سالگی یا شاید کمتر داره مواد می فروشه . انتظار دیگه ای نمیشه ازش داشت .جیکوب سنگی که جلوی کفشش بود رو لگد کرد : اوهوم ... ولی بازم اعصاب خورد کنه . شاید باید انتقالی بگیریم بریم یه بخش دیگه که حداقل کمتر تهدیدمون کنن کینگ .
مرد نگاهش رو به همکارش داد : هوم ... ولی همین چیزاشه که باحالش می کنه ... نه ؟ اونجوری خیلی یکنواخت می شه .
_ باحال ؟ دیوونه ای چیزی هستی ؟
_ خودتم میدونی که باهام موافقی گینزبرگ ... پس الکی ادا در نیار .
جیکوب تک خنده ای کرد و دستش رو روی شونه ی اون گذاشت و فشار نسبتا آرومی بهش داد : اره خب ... راست میگی ... فکر کنم دوتامون دیوونه ایم .
ویلیام هم لبخند دندون نمایی زد و دراماتیک وار مشتش رو آروم به مشت اون کوبید : تیم رویایی .
اینجا همون موقعی بود که باید بیخیال بقیه مسائل می شد و تمرکزشو فقط روی کار لعنتیش می ذاشت .
اما مغزش تصمیم گرفته بود راه کاملا متفاوتی رو پیش بگیره و مدام صورت پر از درد اون رو جلوی چشمهاش بیاره .تمام شب رو به این فکر می کرد که کجای راه رو اشتباه رفته .
صد ها بار و شاید بیشتر تک تک حرکاتش رو توی ذهنش مرور کرده بود و بازم نمی فهمید که چه اتفاقی افتاده .
هر چقدر هم که می خواست همه ی حرفای ناگفته ی توی دلش رو بیرون بریزه ، بازم اخرش وقتی نگاهش به چشمهای سرد و بی فروغ اون می افتاد تمام کلمه هارو قورت می داد .
اون پسر الان فقط به آرامش نیاز داشت .
نیاز داشت که حضور یه حامی بی قید و شرط رو کنار خودش حس کنه .
مطمئنا توی اون شرایط دلش نمی خواست یه نفر پشت سر هم ازش سوال بپرسه و مجبورش کنه در مورد چیزهایی که نمی خواد صحبت کنه .
اخه محض رضای خدا اون تخت که اتاق بازجویی نبود ...
و لوکا هم قرار نبود متهم ردیف اولش باشه .اه ...
چقدر که بعضی وقتا کنترل کردن این اخلاق پلیسی کوفتیش براش سخت می شد .نفهمید که دقیقا کی بالاخره خوابش برد یا اینکه اصلا خوابیده بود یا نه ،
اما امروز صبح که چشمهاش رو باز کرده بود ،
همه چیز تقریبا عادی به نظر می رسید .
لوکایی که اسپرسوش رو جرعه جرعه پایین می داد و گوشیش رو چک می کرد ،
بعدم لبهای کاراگاه رو می بوسید و بهش می گفت که مراقب خودش باشه .
YOU ARE READING
𝐄𝐌𝐏𝐓𝐈𝐍𝐄𝐒𝐒 𝐈𝐍𝐒𝐈𝐃𝐄
Romanceپس سقوط این شکلی بود . لازم نبود بیفتی . لازم نبود حتی کوچکترین حرکتی بکنی . سقوط ، توی یه لحظه اتفاق می افتاد . مثل پایین ریختن اشک مثل شکستن شیشه مثل خاموش شدن شمع ... توی یه لحظه تمام دنیات جلوی چشمهات از هم می پاشید . و تو وقتی متوجهش میشدی...