𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 𝟒𝟏 𓁹

96 6 0
                                    

Hate myself by NF is recommended.

____________________________________


_  میدونی که پیدات میکنم خوک کثیف ! صورتتو می شناسم  ! ‌‌... نمی ذارم ... قسر در بری ! عوضی حرومزاده ! ... حالا ببین ... !
 

صدای محکم بسته شدن در ماشین ، به مرد اجازه نداد بقیه حرفهاش رو بشنوه .
باید اعتراف می کرد که این همه خشم متمرکز شده روی خودش ، اعصابشو تا حدودی به هم می ریخت.
حتی با اینکه می دونست طرف درست ماجراست .

جیکوب نفسی کشید و کنارش ایستاد : و اون فقط یه بچس ... محض رضای خدا هفده سالش بیشتر نیس ‌.

ویلیام دستهاش رو توی جیب شلوار پارچه ایش فرو برد .
باد ملایمِ اولِ صبح زمزمه وار بین موهای دودی رنگش می‌پیچید و اون هارو به هم می ریخت : اره ... یه بچه که از ده سالگی یا شاید کمتر داره مواد می فروشه . انتظار دیگه ای نمیشه ازش داشت .

جیکوب سنگی که جلوی کفشش بود رو لگد کرد : اوهوم ... ولی بازم اعصاب خورد کنه . شاید باید انتقالی بگیریم بریم یه بخش دیگه که حداقل کمتر تهدیدمون کنن کینگ .

مرد نگاهش رو به همکارش داد : هوم ... ولی همین چیزاشه که باحالش می کنه ... نه ؟ اونجوری خیلی یکنواخت می شه .

_ باحال ؟ دیوونه ای چیزی هستی ؟

_ خودتم میدونی که باهام موافقی گینزبرگ ... پس الکی ادا در نیار .

جیکوب تک خنده ای کرد و دستش رو روی شونه ی اون گذاشت و فشار نسبتا آرومی بهش داد : اره خب ... راست میگی ... فکر کنم دوتامون دیوونه ایم .

ویلیام هم لبخند دندون نمایی زد و دراماتیک وار مشتش رو آروم به مشت اون کوبید : تیم رویایی .

اینجا همون موقعی بود که باید بیخیال بقیه مسائل می شد و تمرکزشو فقط روی کار لعنتیش می ذاشت .
اما مغزش تصمیم گرفته بود راه کاملا متفاوتی رو پیش بگیره و مدام صورت پر از درد اون رو جلوی چشمهاش بیاره ‌.

تمام شب رو به این فکر می کرد که کجای راه رو اشتباه رفته .
صد ها بار و شاید بیشتر تک تک حرکاتش رو توی ذهنش مرور کرده بود و بازم نمی فهمید که چه اتفاقی افتاده .
هر چقدر هم که می خواست همه ی حرفای ناگفته ی توی دلش رو بیرون بریزه ، بازم اخرش وقتی نگاهش به چشمهای سرد و بی فروغ اون می افتاد تمام کلمه هارو قورت می داد .
اون پسر الان فقط به آرامش نیاز داشت ‌.
نیاز داشت ‌که حضور یه حامی بی قید و شرط رو کنار خودش حس کنه .
مطمئنا توی اون شرایط دلش نمی خواست یه نفر پشت سر هم ازش سوال بپرسه و مجبورش کنه در مورد چیزهایی که نمی خواد صحبت کنه .‌
اخه محض رضای خدا اون تخت که اتاق بازجویی نبود ...
و لوکا هم قرار نبود متهم ردیف اولش باشه .

اه .‌..
چقدر که بعضی وقتا کنترل کردن این اخلاق پلیسی کوفتیش براش سخت می شد ‌.

نفهمید که دقیقا کی بالاخره خوابش برد یا اینکه اصلا خوابیده بود یا نه ،
اما امروز صبح که چشمهاش رو باز کرده بود ،
همه چیز تقریبا عادی به نظر می رسید .
لوکایی که اسپرسوش رو جرعه جرعه پایین می داد و گوشیش رو چک‌ می کرد ،
بعدم لبهای کاراگاه رو می بوسید و بهش می گفت که مراقب خودش باشه .

𝐄𝐌𝐏𝐓𝐈𝐍𝐄𝐒𝐒 𝐈𝐍𝐒𝐈𝐃𝐄 Where stories live. Discover now