خب اول اینکه من بعد از رسما دو قرن برگشتم ...
و اینکه مهم نیس چقدر دیر آپ کنم مطمئن میتونین باشین که این بوکو اگه بخوام ول کنم حتما میام میگم . دوما اینکه اینپارتم نمیدونم میدونین یا نه ، ولی اسماته . توصیه میشه که اگه یادتون رفته برین یکم از پارت قبلو هم بخونین یادتون بیاد . آهنگم بسی توصیه میکنم گوش دادنش رو ... وایباش خیلی خفنه 😂😁_______________________________________
ویل با تعجبی که تقریبا نمیتونست انکار کنه فقط بهش خیره شد .
منظورش ... ؟
اوه گاد .
امشب مگه بهتر از اینم میتونست بشه ؟!
به سر تا پای لوکا نگاهی انداخت .
به موهای خیسش .
به دست باندپیچی شدش ...
به طرز نفس کشیدنش که حالا انگار یکم سنگین تر شده بود .
دستاشو آروم به طرف کمر پسر برد : چرا که نه ... میتونیم بعدا حرفامونو بزنیم ... ولی لوکا ...مکث کوتاهی کرد : مطمئنی این همون چیزیه که میخوای ؟
به چشمای خاکستریش خیره شد . هیچی رو لو نمیدادن ... هیچی ...
پسر لبخند کجی تحویلش داد .
اما ایندفه نه تلخ بود نه محو .
چشماشو به لبای ویل دوخت : مطمئنم ...ویلیام نفس صداداری کشید .
اوه فاک ...
لباشو دوباره به لبهای پسر چسبوند و جلو اوردش .
چقدر این حس خوب بود ...
نه گاردی وجود داشت و نه مرزی .
تمام اون ...
تمام لوکا ...
یعنی میتونست داشته باشدش ... ؟دستشو آروم زیر تیشرت لوکا برد .
پسر از این تماسِ یهویی ، لرزید .
بوسه رو شکست و به ویل نگاه کرد .
کاراگاه با چشمای نسبتا درشت نیلیش بهش زل زد : هوم ؟ ... میخوای ... تمومش کنیم ... ؟_ ...نه ..
لحن لوکا قاطع بود .
دستاشو به سمت پیرهن سورمه ای کاراگاه برد و همه دکمه هاشو باز کرد .
دو طرف پارچه رو کنار زد .
چشماش روی اون بدن خوش فرم متوقف شدن.
این مرد واقعا هات بود ...
مگه نه ؟ویلیام با دیدن این نگاهش نیشخندی زد و کت چرم لوکا رو از تنش بیرون کشید .
دستاشو به سمت تیشرت پسر برد ،
ولی اون خودش زودتر دست به کار شد .
تیشرتشو در اورد و روی زمین کنار کتش انداخت .
بعدشم دستی توی موهای مشکیش کشید ...
تنها چیزی که ویلیام میتونست فکر کنه این بود : فاک !
اون بدن ...
میدونست که لوکا حتما وُرک اُوت میکنه ...
ولی قطعا انتظار همچین چیزیو نداشت .
سفید ... ورزیده ... همم ...دستشو روی ماهیچه های شکم پسر گذاشت .
سر انگشتاشو اروم به سمت پایین هدایت کرد ...
سرد بود ...
فاک بهش !
نگاهشو روی چشمای لوکا برگردوند و بدون هیچ حرکت اضافه ای لبهاشونو به هم رسوند .
روی لب پایینی پسر زبون کشید و آروم مکیدش .
لوکا دستاشو پشت گردن ویل برد و بعدم پیرهنو از روی شونه هاش پایین انداخت .
ویلیامم پایین کمر اونو محکم گرفت و روی مبل خوابوندش .
اتصال لبهاشونو برید .
روی خط فک لوکا رو بوسید و به سمت گردنش رفت .
YOU ARE READING
𝐄𝐌𝐏𝐓𝐈𝐍𝐄𝐒𝐒 𝐈𝐍𝐒𝐈𝐃𝐄
Romantikپس سقوط این شکلی بود . لازم نبود بیفتی . لازم نبود حتی کوچکترین حرکتی بکنی . سقوط ، توی یه لحظه اتفاق می افتاد . مثل پایین ریختن اشک مثل شکستن شیشه مثل خاموش شدن شمع ... توی یه لحظه تمام دنیات جلوی چشمهات از هم می پاشید . و تو وقتی متوجهش میشدی...