Broken
با تمام سرعتی که میتونست ،
خودشو به فرودگاه رسوند.سالن انتظار رو پیدا کرد و دنبال برادرش گشت. همینطور که نگاهش دور کل محوطه میچرخید ،
یه نفر براش دست تکون داد.با قدمای بلند به طرف لوگان رفت و روی صندلی کناریش نشست.
اخمی روی صورت لوگان جا خوش کرده بود : کجا بودی ؟_یکم کارم طول کشید.
_سیگار که نکشیدی ؟ یا الکل ؟ خودت میدونی که مامان بوشو از دو متری تشخیص میده...
و بعد مشکوک به لوکا خیره شد.
لوکا چشماشو چرخوند : نه._ممم...خوبه.
چند دقیقه به سکوت گذشت تا وقتی که اعلام کردن پرواز شیکاگو به نیویورک فرود اومده.
لوگان از سر جاش بلند شد و سمت گیت رفت: هی ! نمیخوای بیای ؟برادر کوچیکتر بی میل دنبالش راه افتاد .
واقعا درک نمیکرد که چرا مادرش باید الان بر میگشت ؟
خودش به اندازه ی کافی مشکل نداشت ؟
حالا باید نگران اونم می بود.
پدرشو چی کار می کرد ؟
قطعا نمیتونست بزاره که مادرش تنها به هتل بره .دستشو کلافه توی موهاش فرو برد و بهمشون ریخت .
لوگان زیر چشمی نگاهی به برادرش انداخت .
خسته به نظر می رسید ...
که البته توی چند ماه اخیر چیز عجیبی نبود،
اما امروز ...
امروز یه چیزی فرق داشت.رشته ی افکارش با صدای آشنایی که داشت از وزن زیاد چمدونا شکایت می کرد پاره شد: وای خدا ... الان دستم میفته...
لوگان لبخند دندون نمایی زد و با دستای باز به طرف زن رفت : مامان ! خوش اومدی !
زن با تعجب به طرف لوگان برگشت و ساکش تقریبا از دستش افتاد : وای خدا ! لوگان ... ! عزیزم !
و بعد با تمام سرعتی که میتونست به طرف لوگان اومد و اونو به آغوش کشید : چقدر دلم برات تنگ شده بود ...
لوکا یه گوشه ایستاده بود و به اونا نگاه میکرد.
از همین الانشم میتونست چشمای روشن مادرشو ببینه که اشک توشون حلقه زده.
ناتالی از بغل پسر بزرگش بیرون اومد که یهو توجهش به سمت مرد قد بلندی که تقریبا کنارشون ایستاده بود جلب شد .لوکا با چشمای خاکستریش به اونا خیره شده بود. مادرش در کسری از ثانیه دستاشو دور اون حلقه کرد : اوه ... لوکا ... اومدی !
لوکا هم مادرشو بغل کرد : معلومه که اومدم... چه دلیلی داشت که نیام ؟
مادرش جوابی نداد. و بعد از چند لحظه،
لوکا احساس کرد لباسش داره خیس میشه : هی هی ... مامان ... گریه نکن ... برای چی داری گریه میکنی ؟
YOU ARE READING
𝐄𝐌𝐏𝐓𝐈𝐍𝐄𝐒𝐒 𝐈𝐍𝐒𝐈𝐃𝐄
Romanceپس سقوط این شکلی بود . لازم نبود بیفتی . لازم نبود حتی کوچکترین حرکتی بکنی . سقوط ، توی یه لحظه اتفاق می افتاد . مثل پایین ریختن اشک مثل شکستن شیشه مثل خاموش شدن شمع ... توی یه لحظه تمام دنیات جلوی چشمهات از هم می پاشید . و تو وقتی متوجهش میشدی...