𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 𝟑𝟎 𓁹

157 30 134
                                    








با حس لمس انگشتای کسی ، چین کوچیکی به صورتش داد ‌.

خیلی طول نکشید تا صداشو بشنوه : هی ! بسه دیگه ... چقدر میخوابی کینگ .

اخمی روی پیشونی ویلیام نشست و آروم پلکای روی هم‌ افتادشو باز کرد : ساعت چنده ؟‌

صداش گرفته بود و خش داشت .

_ نُه و نیم .

لوکا در حالی که موهای مرد رو به هم میریخت گفت .
کاراگاه روی تخت جا به جا شد و کش و قوسی به بدن کرختش داد : انقدر زیاد خوابیدم ؟

پسر سری تکون داد .

ویل آه کوتاهی کشید : گاد ... تو کی بیدار شدی ؟

_ فکر کنم یه ساعتی میشه .

_ اوه ... پس چرا زودتر بیدارم‌ نکردی ؟


_ چون بیدار نمیشدی .


کاراگاه دستاشو بالا برد و هومی گفت .
پسر بعد از دیدن چهره ی اون لبخند ملیحی زد .
دوباره موهای دودیشو رو به هم ریخت .
نمیدونست اول صبح میتونه انقدر کیوت باشه ...


ویلیام بی هوا روی تخت نشست .
به چشمای خاکستریی که نور ملایم آفتاب ، که از پنجره ی سرتاسری میتابید ، روشن ترشون کرده بود ، خیره شد .
نیمچه لبخند خسته ای زد : خوب خوابیدی ؟


لوکا با اینکه ته دلش ، برای یه لحظه فکر کرد که این سوال چقدر سوییته ، جوابشو با زدن مشتی به بازوش داد :
پاشو ببینم ! همینجوریشم دیره .


و بعد سریع از تخت پایین اومد و به سمت در اتاق رفت .
کاراگاه اخمی کرد : هی ! درد داشت . همیشه میزنی تو ذوقم ...


پسر زیر لب خندید .
مدت زمان زیادی نبود که میشناختش ...
دو ماه ؟ سه ماه ؟‌
شاید یکم بیشتر .
اما نزدیکیی که نسبت به اون داشت رو هیچوقت با هیچکس دیگه ای تجربه نکرده بود .
مبالغه نمی کرد .
انگار تا قبل از اون ،‌
درست نمیدونست خوشحالی چیه .
آرامش ...
خواستن یه چیزی با تمام وجود ...
و شاید ،
دوست داشتن .


انگار کنار اون ، خودشو اصلا نمیشناخت .
کنار اون ،
تبدیل می شد به یه ادم دیگه .
آدمی که یادش رفته بود یه روزی اصلا وجود داشته ...


همونطور که با همون لبخند کجِ روی لبش به طرف آشپزخونه می رفت ، کتشو از روی زمین برداشت .
گوشیشو از توی جیبش بیرون کشید و روشنش کرد .
یازده تا تماس بی پاسخ از لوگان ...
اوه ...خب .
جواب اونو که قرار نبود بده .
چند تا پیام از جکسون ...
چند تای دیگه از پدرش ...
هیچکدومشون براش کوچکترین اهمیتی نداشتن .



بی اعتنا دوباره موبایلو توی جیب کت مشکی رنگ برگردوند و وارد آشپزخونه ی کاراگاه شد تا یکم قهوه درست کنه .
امروز صبح به طرز عجیبی سرحال بود ...

𝐄𝐌𝐏𝐓𝐈𝐍𝐄𝐒𝐒 𝐈𝐍𝐒𝐈𝐃𝐄 Where stories live. Discover now