𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 𝟏𝟗 𓁹

216 56 86
                                    
















سر میز نشسته بود و وانمود می کرد که گوش میده ، اما نمیداد .
فکرش کلا جای دیگه ای بود .
آاه لعنتی ...
چقدر زود یه ماه گذشت .
از اون روزی که اوردش خونش ...
چقدر عقربه ها سریع میچرخیدن .




بعد از اونموقع بازم دیده بودش ...
ولی خب میتونست بگه دیدارشون بیشتر به خاطر کار بود و رسمی .
اما به هر حال ...
نمیدونست دلیلش چیه ،
اما هر بار انگار حس متفاوتی داشت .




دیدن اون...
مثل هیچ چیز دیگه ای نبود .
حداقل مثل هیچ چیزی که یادش بیاد ...
چرا انقدر مدام بهش فکر می کرد ؟
قبلا خیلی مسئله مهمی به نظر نمیرسید ،
اما الان ؟
الان لوکا تنها چیزی بود که فکرش دائما به سمتش برمیگشت .






آه ... مثل همیشه .
دوباره انقدر توی ذهنش همه چیز رو میپیچوند که به مرز دیوونگی برسه.
چرا فقط ولش نمی کرد ؟
چرا نمیذاشت همونجا گوشه ی مغزش بمونه ؟
چرا هی میخواست جلوی چشمش باشه ؟




_ ویلیام !




خواهرش مجبور شد روی میز بکوبه تا بلکه توجهشو جلب کنه : کجا سِیر میکنی ؟





_ هیچ جا ... همینجام.






_ اهوم اره ... از همون اولش که داشتم باهات حرف میزدم حواس نداشتی ... الانم که حتی دست نزدی به غذات . چی شده ؟





_ چیزی باید بشه ؟ فکرم مشغول کاره فقط همین .





امیلی رو صندلی جابه جا شد و چشماشو تنگ کرد : کار ویل ؟ سیریسلی ؟ تو از کی تا حالا به کار انقدر فکر میکنی ؟




_ از همین الان ...






_ الانم که میپیچونی . نداشتیم ویلیام ... قبلا راحت حرفتو میزدی .




ویلیام وانمود کرد که واقعا داره غذا میخوره . اما خب ، فقط داشت باهاش بازی میکرد :



_ الانم دارم میزنم دیگه ...






_ نه ... الان فقط نمیگی مشکل چیه .





_ مشکلی نیست امیلی باور کن ...





_ ام ... تلاش خوبی بود، ولی نه . حرف بزن داداش کوچیکه .





اخم کوچیکی روی صورت ویل نشست و قاشقو توی بشقابش انداخت :




_ از کی تا حالا شدم داداش کوچیکه ؟ تو کلا یه سال بزرگتری ‌.





_ هر چی ... الان بحث چیز دیگه ایه . حرف بزن ببینم چی شده .






_ بابا هیچی ... بیخیالش .





𝐄𝐌𝐏𝐓𝐈𝐍𝐄𝐒𝐒 𝐈𝐍𝐒𝐈𝐃𝐄 Where stories live. Discover now