سر میز نشسته بود و وانمود می کرد که گوش میده ، اما نمیداد .
فکرش کلا جای دیگه ای بود .
آاه لعنتی ...
چقدر زود یه ماه گذشت .
از اون روزی که اوردش خونش ...
چقدر عقربه ها سریع میچرخیدن .بعد از اونموقع بازم دیده بودش ...
ولی خب میتونست بگه دیدارشون بیشتر به خاطر کار بود و رسمی .
اما به هر حال ...
نمیدونست دلیلش چیه ،
اما هر بار انگار حس متفاوتی داشت .دیدن اون...
مثل هیچ چیز دیگه ای نبود .
حداقل مثل هیچ چیزی که یادش بیاد ...
چرا انقدر مدام بهش فکر می کرد ؟
قبلا خیلی مسئله مهمی به نظر نمیرسید ،
اما الان ؟
الان لوکا تنها چیزی بود که فکرش دائما به سمتش برمیگشت .آه ... مثل همیشه .
دوباره انقدر توی ذهنش همه چیز رو میپیچوند که به مرز دیوونگی برسه.
چرا فقط ولش نمی کرد ؟
چرا نمیذاشت همونجا گوشه ی مغزش بمونه ؟
چرا هی میخواست جلوی چشمش باشه ؟_ ویلیام !
خواهرش مجبور شد روی میز بکوبه تا بلکه توجهشو جلب کنه : کجا سِیر میکنی ؟
_ هیچ جا ... همینجام.
_ اهوم اره ... از همون اولش که داشتم باهات حرف میزدم حواس نداشتی ... الانم که حتی دست نزدی به غذات . چی شده ؟
_ چیزی باید بشه ؟ فکرم مشغول کاره فقط همین .
امیلی رو صندلی جابه جا شد و چشماشو تنگ کرد : کار ویل ؟ سیریسلی ؟ تو از کی تا حالا به کار انقدر فکر میکنی ؟
_ از همین الان ...
_ الانم که میپیچونی . نداشتیم ویلیام ... قبلا راحت حرفتو میزدی .
ویلیام وانمود کرد که واقعا داره غذا میخوره . اما خب ، فقط داشت باهاش بازی میکرد :
_ الانم دارم میزنم دیگه ...
_ نه ... الان فقط نمیگی مشکل چیه .
_ مشکلی نیست امیلی باور کن ...
_ ام ... تلاش خوبی بود، ولی نه . حرف بزن داداش کوچیکه .
اخم کوچیکی روی صورت ویل نشست و قاشقو توی بشقابش انداخت :
_ از کی تا حالا شدم داداش کوچیکه ؟ تو کلا یه سال بزرگتری .
_ هر چی ... الان بحث چیز دیگه ایه . حرف بزن ببینم چی شده .
_ بابا هیچی ... بیخیالش .
YOU ARE READING
𝐄𝐌𝐏𝐓𝐈𝐍𝐄𝐒𝐒 𝐈𝐍𝐒𝐈𝐃𝐄
Romanceپس سقوط این شکلی بود . لازم نبود بیفتی . لازم نبود حتی کوچکترین حرکتی بکنی . سقوط ، توی یه لحظه اتفاق می افتاد . مثل پایین ریختن اشک مثل شکستن شیشه مثل خاموش شدن شمع ... توی یه لحظه تمام دنیات جلوی چشمهات از هم می پاشید . و تو وقتی متوجهش میشدی...