از سه روز پیش پاشو توی شرکت نذاشته بود.
از خونه بیرون نرفته بود .
سرش هنوزم درد می کرد .
لعنتی ...
حتی نمیتونست درست بخوابه .نمیخواست قبول کنه .
نمیخواست این حقیقتو قبول کنه که همه ی اینا به خاطر اونه ...
فاک .
یعنی واقعا نمیتونست عاقلانه تر برخورد کنه ؟
نمیتونست فقط ردش کنه ؟چشماشو بست و سرشو به مبل تکیه داد .
قهوش دیگه کم کم داشت سرد می شد ...
و اون هنوز بهش لب نزده بود .
افکار توی ذهنش به هم می پیچیدن .
همه چیز اشتباه به نظر می رسید .
حسی که داشت ...
چه کوفتی بود ؟
این جای خالی که احساس میکرد ...
جای خالی ؟
مگه قبلا پر بود ؟
لیوان قهوه رو روی میز گذاشت .
صدای پای کسی توی سالن می پیچید ._ صبح بخیر .
لوگان در حالی که داشت خمیازه میکشید گفت .
لوکا در جواب فقط سرشو تکون داد ._ مگه الان نباید شرکت باشی ؟
_ حوصله نداشتم برم .
_ خب آخه دیروزم نرفتی ... و روز قبلش .
ماگشو از توی کابینت برداشت و به لوکا خیره شد .
_ کلا این چند روزه حوصله شرکتو نداشتم .
_ بابا غر نمیزنه ؟
_ بهش گفتم ... یکم بحث کرد ولی تهش فقط گفت باشه .
_ "باشه " ؟ ... هوم ...اصلا شبیه بابا به نظر نمیاد .
لوکا با بیخیالی شونه ای بالا انداخت : نمیدونم... جدیدا عجیب شده .
_ آره ... معلوم نیس چه کوفتی تو سرشه .
برادر کوچیکتر چیزی نگفت .
لوگان آهی کشید و دستاشو تو سینش جمع کرد : باز چی شده ؟ پکری .
_ هیچی ... پکر نیستم .
_ پس چته ؟
_ چیزیم نیس .
و این چند جمله کوتاه تقریبا مکالمه ی هر روزشون شده بود .
و معمولا تا وقتی طول می کشید که لوگان بیخیال میشد و می رفت استودیو .اما امروز ،
امروز چیز زیادی نپرسید .
میدونست لوکا ادمی نیس که حرف بزنه .
مثل همیشه همه چی رو پیش خودش نگه میداشت . و باز اعصابشو رو خورد می کرد ...
ولی خب ،
باید باهاش کنار میومد .
نگاهی بهش انداخت .
ماگو آروم توی دستش چرخوند : خب من میرم اماده شم که برم ...
YOU ARE READING
𝐄𝐌𝐏𝐓𝐈𝐍𝐄𝐒𝐒 𝐈𝐍𝐒𝐈𝐃𝐄
Romanceپس سقوط این شکلی بود . لازم نبود بیفتی . لازم نبود حتی کوچکترین حرکتی بکنی . سقوط ، توی یه لحظه اتفاق می افتاد . مثل پایین ریختن اشک مثل شکستن شیشه مثل خاموش شدن شمع ... توی یه لحظه تمام دنیات جلوی چشمهات از هم می پاشید . و تو وقتی متوجهش میشدی...