سرش در حد فاک نبض میزد و مزه ی گس مزخرفی رو توی دهنش حس می کرد ...
چرا هیچی یادش نمیومد ؟چشماشو باز کرد و نور آفتاب مستقیم توی صورتش خورد .
وات ده هل ؟
تا اونجایی که یادش میومد اتاقش پنجره نداشت ...
به زور بدن بی حس و خشک شدشو بلند کرد و نشست .
نگاهی به دور و برش انداخت .
اینجا دیگه کدوم گورستونی بود ؟دستاشو روی صورتش کشید و بعدم سعی کرد وضعیتشو بررسی کنه ...
نشسته روی یه مبل کرم رنگ ،
توی یه جای ناآشنا.
نمیدونست کتش کجاست ولی یکی یه پتوی نسبتا نازک روش انداخته بود .
سر جاش جابه جا شد .
دستی توی موهاش کشید و مغزشو مجبور کرد به یاد بیاره که دیشب دقیقا چه اتفاقی افتاد ...اصلا اینجا خونه ی کدوم خری بود ؟
اوه گاد ...
نکنه اونقدر مست کرده که با یکی بخوابه ؟
الان اصلا حوصله ی این چیزا رو نداشت ...
احتمالا باز یه دختر پاپیچ دیگه ...
ولی نه ،
همچین چیزی رو به خاطر نمیورد.
تازه لباساشم هنوز تنش بودن .
پس ...؟همه ی افکارش با دیدن کسی که وارد پذیرایی شد ، پرید : وات ده فاک ؟
ویلیام به خشک کردن موهاش با حوله ی کوچیک آبی رنگ ادامه داد : عه ... سلام ... فکر نمیکردم حداقل تا ظهر بیدار بشی .
حوله رو دور گردنش انداخت و به سمت آشپزخونه رفت .
پیرهن نپوشیده بود و لوکا میتونست بگه که اگه میومد فایت کلاب ،
حریف خوبی می شد .
بالاخره حتما وقت زیادی روی ورک اوت میذاشت ...
ولی الان وقت فکر کردن به این مزخرفات نبود .پسر جوون تر سریع از روی مبل بلند شد و ایستاد .
سرش گیج می رفت : اینجا کدوم گوریه دیگه ؟_هیچ گوری نیست . خونه ی منه .
_و من واسه چی باید توی خونه ی فاکی تو باشم ؟
مثل همیشه ، لوکا داد نمیزد ؛
اما لحنش تند بود._ چون دیشب مست کردی و از هوش رفتی . آدرس خونتو نمیدونستم پس مجبور شدم بیارمت اینجا . و اگه کمکی میکنه ، خودمم همچین از این قضیه خوشحال نیستم.
_ خب واسه چی منو اوردی خونت ؟ میذاشتی همون جا بمونم صبح خودم جمع میکردم میرفتم ! نه اینکه همینطوری منو برداری بیاری این خراب شده .
_اوه واقعا ببخشید . دفعه دیگه میذارم همونجا داخل بار بمونی که هم جیبتو بزنن هم صبح که بیدار شدی نتونی بیای بیرون تا وقتی که دوباره وا شه . بدهکارم شدیم .
_اره خب واسه چی ولم نکردی به حال خودم ؟ انقدر سخته فهمیدن این مساله که آدم جدید توی زندگیم نمیخوام ؟
YOU ARE READING
𝐄𝐌𝐏𝐓𝐈𝐍𝐄𝐒𝐒 𝐈𝐍𝐒𝐈𝐃𝐄
Romansaپس سقوط این شکلی بود . لازم نبود بیفتی . لازم نبود حتی کوچکترین حرکتی بکنی . سقوط ، توی یه لحظه اتفاق می افتاد . مثل پایین ریختن اشک مثل شکستن شیشه مثل خاموش شدن شمع ... توی یه لحظه تمام دنیات جلوی چشمهات از هم می پاشید . و تو وقتی متوجهش میشدی...