خبببب سلااام ^^
از همین اول بگم که این پارت دارای اسمات می باشد پس اگه دوس ندارین نخونینش و اسکیپ کنین ؛)
و اینکه اره دیگه همین ^^___________________________________
ماشینشو جلوی درِ بار پارک کرد و پیاده شد .
دستاشو توی جیب پالتوی طوسی رنگش فرو برد و نفس عمیقی کشید .
هیچ ایده ای نداشت که چه خبره .
همون لحظه ای که از در اداره بیرون اومده بود ، گوشیش زنگ خورد .
اصلا فکرشم نمیکرد که اسم اونو روی صفحه ببینه ...
چه برسه به اینکه بهش بگه بیاد اینجا .
همون جایی که برای اولین بار همدیگه رو دیده بودن ...
نمیدونست چرا .
حدس میزد لوکا از این بار متنفر باشه .
یا شاید ...
متنفر " بود " ؟با رد شدن اون خاطره از ذهنش لبخندی روی لبهاش نشست .
چقدر زود گذشت ... نه ؟به سمت در رفت و بعد وارد شد .
به طرز عجیبی، این دفعه پیدا کردنش اصلا طول نکشید .
همون موقعی که اومد داخل ، چشمش بهش افتاد .
پشت یکی از میزای چوبی نسبتا قدیمی نشسته بود و چشمای خاکستریش به چیزی خیره شده بودن که اون نمی دید .آروم به سمتش قدم برداشت و وقتی بالاخره بهش رسید ، خیلی ناگهانی هر دو دستشو روی شونه های مرد گذاشت : چه خبرا ؟
لوکا از جاش پرید .
صورتشو چرخوند و مشت آرومی به بازوی ویلیامی که حالا داشت میخندید زد : چته دیوونه !_ خیلی تو فکر بودی گفتم بیارمت بیرون .
پسر سری تکون داد و زیر لب " احمق " ای گفت .
کاراگاه بیشتر خندید و روی صندلی کنارش نشست .
لوکا فقط بی تفاوت لیوان ویسکیی که اون طرف میز بود رو به سمتش هل داد .
ویلیام نیشخندی زد : واو ... مرسی !جرعه ای از مایع کهربایی رنگ خورد و بعد در حالی که داشت لیوانو پایین میذاشت ،
متوجه لباسای پسر شد .
کت و شلوارش تنشو به شکل بی نقصی قاب گرفته بودن .
پیرهن مشکیش ...
حدودا سه یا چهار دکمش باز بود .
خیلی راحت میتونست پوست سفید سینشو ببینه ...
فاک .
لعنتی ...
لعنت بهت کالینز .
یه کم جلوتر اومد و به یقه ی لوکا اشاره کرد : واقعا توی این هوا چجوری بازش میذاری؟ سرما میخوری .
_ سرد نیست ... خوبه .
مرد چشمی چرخوند : بعد به من میگی دیوونه ...کجاش خوبه آخه !؟ ...
صداشو خیلی کوتاه صاف کرد : به هر حال ... چرا میخواستی بیایم اینجا ؟ انتظار داشتم بهم زنگ بزنی ، اما نه انقدر زود ... چیزی شده ؟
YOU ARE READING
𝐄𝐌𝐏𝐓𝐈𝐍𝐄𝐒𝐒 𝐈𝐍𝐒𝐈𝐃𝐄
Romanceپس سقوط این شکلی بود . لازم نبود بیفتی . لازم نبود حتی کوچکترین حرکتی بکنی . سقوط ، توی یه لحظه اتفاق می افتاد . مثل پایین ریختن اشک مثل شکستن شیشه مثل خاموش شدن شمع ... توی یه لحظه تمام دنیات جلوی چشمهات از هم می پاشید . و تو وقتی متوجهش میشدی...