همونطور که روی صندلی سرد و اذیت کننده ی سالن منتظر هنری نشسته بود ،
به کاراگاه که با یه شونه ی باند پیچی شده توی خونه خوابیده بود فکر میکرد .بهش گفته بود که میره دنبال کاراش ...
اما نگفته بود که چه کارایی .
میدونست مخفی کردن همچین چیزی از اون کار درستی نیست ،
ولی در هر صورت انجامش داد .
دست خودشم نبود ...
قبل از اینکه بتونه چیزی بگه ، کلمه ها خودسرانه بیرون می پریدن و اجازه ی صحبت رو ازش می گرفتن .
انگار که با خودش سر جنگ داشته باشه .بعد از اینکه ویلیام از بیمارستان مرخص شد میخواست قرارش با هنری رو کنسل کنه ،
پیشنهاد داده بود که تا وقتی که حالش یکم بهتر بشه پیشش بمونه ،
اما مرد بدون کوچکترین تعللی بهش گفته بود که نیازی نیست ...
لبخند درخشانش موقع گفتن این جمله ،
هنوز توی ذهنش مونده بود .چه عجیب ...
چه عجیب که جزئیاتی رو از اون به خاطر میورد که از هیچکس دیگه ای به یاد نداشت .
و دقیقا همون جزئیات به طرز خیلی احمقانه ای ،
کاری میکردن که بخواد تمام روز به همه ی دنیا لبخند بزنه .صدای باز شدن در ، باعث شد از دنیای تیره و تار افکارش بیرون بیاد .
هنری در حالی که هودی مشکی رنگ ساده ای پوشیده بود ، وارد سالن شد .
چشمش که به لوکا افتاد ،
ابرویی بالا انداخت : اوه به به آقای کالینز ... انتظار نداشتم انقدر زود اینجا ببینمت . هنوز نیم ساعت تا وقت قرارمون مونده .پسر به جلو خم شد و آرنجاشو به زانوهاش تکیه داد : بیکار بودم گفتم زودتر بیام .
که البته این حرفش به هیچ عنوان حقیقت نداشت .
میخواست اسلحه رو زودتر از اون بگیره تا بتونه برگرده خونه ...
پیش کاراگاه .
چون علارغم چیزی که خودش گفته بود ،
بازم تا حدودی عذاب وجدان داشت که همینجوری ولش کرده .هنری نفسی کشید .
زیپ ساکی که همراهش بود رو باز کرد .
اسلحه ی پیچیده شده توی یه پارچه ی قهوه ای رنگ رو از داخلش بیرون اورد و به اون داد : بگیر .خشابش پره .لوکا اسلحه رو توی دستش گرفت .
پارچه رو آروم کنار زد و انگشت شصتشو روی بدنه ی سردش کشید .
برای چند دیقه بهش خیره شد .
هیچ ایده ای نداشت که الان باید باهاش چیکار کنه .هنری دست به سینه به دیوار تکیه داد : بلدی چجوری باهاش شلیک کنی؟
_ یاد میگیرم .
جوابش بدون مکث بود و صادقانه .
مرد اخمی کرد و نزدیک تر اومد .
کلاه هودیشو از روی موهای کوتاهش کنار زد : یعنی تو الان یه گلاک با خشاب پر دستته و حتی نمیدونی چطوری باید باهاش شلیک کنی ؟!
YOU ARE READING
𝐄𝐌𝐏𝐓𝐈𝐍𝐄𝐒𝐒 𝐈𝐍𝐒𝐈𝐃𝐄
Romanceپس سقوط این شکلی بود . لازم نبود بیفتی . لازم نبود حتی کوچکترین حرکتی بکنی . سقوط ، توی یه لحظه اتفاق می افتاد . مثل پایین ریختن اشک مثل شکستن شیشه مثل خاموش شدن شمع ... توی یه لحظه تمام دنیات جلوی چشمهات از هم می پاشید . و تو وقتی متوجهش میشدی...