آهنگو حتما گوش بدین عزیزان .
____________________________________
چشمهای براق مرد روی کریستال های خاکستری قفل شد : دیر کردی .
لوکا نگاهش رو گرفت و با بی میلی در ماشین رو باز کرد .
سوار شد و روی صندلی نه چندان راحت نشست .
تمام راه رو پیاده اومده بود .
سرش درد می کرد ، بدنش از سرمای هوا کرخت شده بود و چشمهاش از خستگی می سوختن .
برای همین ، می تونست بگه نشستن حس خوبی داشت .
حتی اگه قرار بود توی اون اِس یو ویِ مشکیِ نفرین شده باشه : بسته کجاست ؟مرد چند لحظه ای به اون خیره نگاه کرد .
بعد هم بی مقدمه زیر خنده زد و موهای استخونی رنگ کوتاهش رو بالا داد : اوه ... یه جوری حرف میزنی انگار بدهکارتم هستیم بچه خوشگل .وقتی لوکا جوابی نداد ،
در عرض چند ثانیه حالت صورتش به کل عوض شد.
فک پسر رو با یک دستش محکم گرفت و اون رو به زور جلو کشید .
حالا اونقدر به هم نزدیک بودن که لوکا می تونست نفس های گرم مرد رو به وضوح روی صورت یخ زدش حس کنه .
و این واقعا حالش رو بد می کرد .
منزجر کننده بود .انگشتر نقره ای اون ، زیر روشنایی رو به زوال چراغی که همون نزدیکیا بود ، برق می زد : ببین ... اینجا فقط من حرف می زنم . فقط من بهت میگم چه غلطی بکنی و چه غلطی نکنی . اگه من بخوام تا فردا صبحم تو همین ماشین میمونی و یا اینکه شیشه هاشو با مغزت نقاشی می کنم . شیر فهم شدی یا نه ؟
لوکا بازم چیزی نگفت .
فشار دست مرد که بیشتر شد ، اخم کوچیکی روی پیشونیش جا خوش کرد : پرسیدم شیر فهم شدی یا نه لوکا ؟پسر به زور لبهای خشک شدش رو از هم باز کرد : ... آره .
پوزخندی روی لبهای مرد نشست : خوبه . پس بهتره یه اشتباهو دو بار تکرار نکنی کالینز .
و بعد بالاخره فک اون رو ول کرد و
جای انگشتهای زمختش با یه رد قرمز کم رنگ ، روی پوست روشنش موند .
از روی صندلی جلو ، بسته ی کوچیکی رو که با کاغذ کاهی نازک و نوار چسب نقره ای رنگی پیچیده شده بود برداشت و اون رو به طرف لوکا گرفت : بگیر . اینو می بری بعدشم میری تو دستشویی . داخل که رفتی هفت تا در جلوته ، سومین در از سمت راست . میذاریش تو مخزن توالت بعدشم میزنی بیرون . فهمیدی یا مغز فندقیت نیاز به توضیح دوباره داره ؟لوکا بسته رو از اون گرفت و کمی نگاهش کرد .
به اندازه ای بود که تو جیب هودیش جا بشه : فهمیدم .بدون هیچ حرف اضافه ی دیگه ای ، دستش رو به سمت دستگیره ی در برد تا از اون ماشین نحس بیرون بزنه ، اما مرد محکم بازوشو نگه داشت : گند نزن کالینز . وگرنه خودت می دونی که مجبورم چیکار کنم . نه ؟
پسر دندونهاشو روی هم فشرد و به جای جواب دادن ، فقط در رو باز کرد و پیاده شد و بعد هم اون رو پشت سرش بست .
هنوز هم می تونست نیشخند مزخرف مرد رو از پشت شیشه ی دودی ببینه .
YOU ARE READING
𝐄𝐌𝐏𝐓𝐈𝐍𝐄𝐒𝐒 𝐈𝐍𝐒𝐈𝐃𝐄
Romanceپس سقوط این شکلی بود . لازم نبود بیفتی . لازم نبود حتی کوچکترین حرکتی بکنی . سقوط ، توی یه لحظه اتفاق می افتاد . مثل پایین ریختن اشک مثل شکستن شیشه مثل خاموش شدن شمع ... توی یه لحظه تمام دنیات جلوی چشمهات از هم می پاشید . و تو وقتی متوجهش میشدی...