𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 𝟒𝟑 𓁹

127 12 8
                                    


Maybe I always knew,
My fragile dreams would be broken for you.

____________________________________


کمی پیشونیش رو ماساژ داد و پلکهاش رو روی هم گذاشت .
بیشتر از قبل به دیوار سرد تکیه داد و عاجزانه سعی کرد اتفاقاتی که توی همین یکی دو ساعت اخیر افتاده بود رو هضم کنه .
یه تماس از دوست پسرش ، که با نفس بریده و صدایی که به زور شنیده می شد گفته بود کمک می خواد ،
و کاراگاهی که حتی نمی دونست اون کجاست .
هزار بارِ دیگه بهش زنگ زد ، پیام داد ، اما دریغ از یه جواب .
بعد از اون فقط کتش رو پوشیده بود و با قلبی که هر لحظه امکان داشت سینش رو بشکافه و به بیرون سقوط کنه ، مثل دیوونه ها توی راهروهای اداره قدم می زد ، برای اینکه واقعا نمی دونست چه غلطی باید بکنه .
نمی دونست چیشده ، نمی دونست پسر تو چه وضعیتیه و ذهن لعنتیش هم دست از ساختن بدترین سناریو های ممکن بر نمی داشت .

جیک سعی کرده بود آرومش کنه ، بهش کمک کنه ،
اما تنها چیزی که ویلیام توی اون لحظه می فهمید این بود که حال لوکا خوب نیست .
ولی اینو که خودش از همون اول صبح هم می دونست ، نمی دونست ؟
یعنی واقعا یه روز مرخصی گرفتن انقدر براش سخت بود ؟ مثلا اگه سرکار نمی رفت چه اتفاق خاصی می افتاد ؟
ادعا می کرد که عاشق اون مرده ، که هر کاری براش می کنه ، اما نتونسته بود حتی یه روز کامل پیشش بمونه ، اونم وقتی که بیشتر از همیشه بهش احتیاج داشت.

در حال حاضر از خودش متنفر بود ‌.
عصبانیت و نگرانی توی بند بند وجودش زوزه می کشید و باعث می شد دلش بخواد محکم به در و دیوار مشت بکوبه و سر هر کسی که از کنارش رد می شد داد بزنه .
اما اینکارو نکرد .
به جاش ، همونطور ساکت و بی حس به دیوار تکیه داد .
از روی کلافگی دستی به صورتش کشید و منتظر اون دکتر لعنتی موند .

حدودا چهل دقیقه ی پیش ، گوشیش دوباره زنگ خورده بود .
اما این بار ، دیگه لوکا پشت خط نبود .
تماس از بیمارستان گرفته شده بود .
اونقدر گیج و بی حواس بود که حتی درست نفهمیده بود پرستار چی داره می گه .
انگار شنواییش بعد از جمله ی " از بیمارستان
باهاتون تماس می گیرم" به طور کامل از کار افتاده بود .
تنها کاری که تونسته بود توی اون شرایط انجام بده این بود که آدرس رو بگیره ، سوییچ ماشینش رو برداره و از اداره بیرون بزنه .
به همین راحتی ‌.
خب ، حداقل از پس این یکی برمیومد ‌، نه ؟

با حس قدم هایی که از پشت سر به طرفش میومدن ، پلکی زد و از دیوار جدا شد .
برگشت ، تیک وار دستی به موهای به هم ریختش کشید و منتظر به مرد سفید پوش خیره نگاه کرد : خب ؟ چیشد ؟ حالش چطوره ؟

مرد ، اول نگاهی به برگه های توی دستش انداخت و بعد به اون ‌‌.
انگار داشت با خودش سبک و سنگین می کرد که جوابش رو بده یا نه : وقتی آوردنش بیهوش بود . تنگی نفس داشت ، فشار و قند خونش هم بالا بود . احتمالا ناشی از فشار عصبی زیاد ، استرس و اضطراب بوده . بهش دارو دادیم و الان حالش یکم بهتره ولی هنوز هوشیار نیست ‌.

𝐄𝐌𝐏𝐓𝐈𝐍𝐄𝐒𝐒 𝐈𝐍𝐒𝐈𝐃𝐄 Where stories live. Discover now