چشماش دنبال ماشین کاراگاه که داشت از دید محو میشد ،
کشیده شدن .
از همین بیرون هم میتونست بوی دردسر رو از اون خونه ی کوفتی حس کنه .دلش میخواست جای دیگه ای باشه .
یه جای دور ...
شاید با اون ...؟
یه جای ساکت و آروم ...
یه جای ... قشنگ ؟
پوزخندی به فکرای احمقانش زد .
الان وقت روبرو شدن با واقعیت مزخرف بود .
نه فکر و خیالات الکی ...بدون اینکه زمانشو بیشتر از این هدر بده ،
زنگ در رو فشار داد .
هیچ ایده ای نداشت که کلیداش همراهش هستن یا نه ...
پس این بهترین گزینه به نظر میرسید .بعد از چند لحظه ،
در باز شد و لوکا رفت داخل .
مثل هر صبح ،
بوی قهوه توی کل سالن پیچیده بود .دستاشو توی جیبش فرو کرد و از روی پارکتای قهوه ای رنگ گذشت .
به پذیرایی که رسید ،
با پدرش و برادرش روبرو شد که هر کدوم روی یکی از مبلا نشسته بودن .
پرفکت !
هر دوشون به محض اومدن پسر ،
سرشونو بالا اوردن .اخم نسبی ای روی پیشونی پدرش جا خوش کرد : چه عجب . یکم دیگه بر نمیگشتی به زنده بودنت شک میکردم ... گوشی لعنتیتم که نبردی .
لوکا با بیخیالی خودشو روی یکی از مبلا انداخت : آره ...منم خوبم بابا ... ممنون که پرسیدی .
_ حالا یه چیزیم به آقا بدهکار شدیم . نمیپرسم کدوم گوری بودی چون حوصله ندارم چرت و پرتای الکی تحویلم بدی . اگه بهت برنمیخوره پاشو برو به اون شرکت که دستته یه سری بزن .
آهی کشید و عینکی که برای مطالعه میزد رو از روی چشماش برداشت : بعدشم بیا خونه کارت دارم .
لوکا چیزی نگفت .
در حقیقت ،
اصلا گوش نمیداد پدرش چی میگه .
حتی یه کلمه از حرفاش رو هم نفهمید .
کتش رو از تنش در اورد و روی مبل کناری انداخت : اوهوم ...ریچارد پسرشو از نظر گذروند .
پوزخندی زد : خب حداقل خوش گذشته .
تعجب توی صورت لوکا مشخص بود : ها ؟
پدرش به نقطه ای روی گردن خودش اشاره کرد : خیلیم خوش گذشته ظاهرا . دختره رو توی بار دیدی یا کلاب ؟
لوکا همون لحظه برای در اوردن کت به خودش لعنت فرستاد .
اوه گاد ...
اگه ویلیام رو یه بار دیگه میدید حتما میکشتش .برادرش که یکم اون طرف تر نشسته بود ،
با شنیدن این حرف تک خنده ای کرد : به به ... خوبه باز شاید یکم از این گند اخلاقیت در بیای . جِدیه یا فقط واسه دیشب بود ؟
YOU ARE READING
𝐄𝐌𝐏𝐓𝐈𝐍𝐄𝐒𝐒 𝐈𝐍𝐒𝐈𝐃𝐄
Romanceپس سقوط این شکلی بود . لازم نبود بیفتی . لازم نبود حتی کوچکترین حرکتی بکنی . سقوط ، توی یه لحظه اتفاق می افتاد . مثل پایین ریختن اشک مثل شکستن شیشه مثل خاموش شدن شمع ... توی یه لحظه تمام دنیات جلوی چشمهات از هم می پاشید . و تو وقتی متوجهش میشدی...