وارد کافه که شد ،
تازه به این نتیجه رسید که بیرون چقدر سرد بوده . کت و پیرهنشو توی تنش صاف کرد و بعد با چشماش دنبال مونیک گشت .یکم طول کشید تا پیداش کنه .
روی یه میز دو نفره کنج کافه نشسته بود و موهای فر و تیرش روی شونه هاش ریخته بودن.
مثل قبلا ،
رژ تیره و پررنگ روی لباش به چشم میومد ؛
اما آرایش خاص دیگه ای نداشت .نفس عمیقی کشید و به سمتش رفت .
مونیک هیچوقت لوس نبود ...
هیچوقت از اون دخترایی نبود که پول پدرش براش مهم باشه .
مستقل بود .
و شاید همین حرف زدن باهاشو آسون تر می کرد .
صندلی چوبی روبروی اونو کشید و روش نشست .
دختر سرشو بالا اورد : لوکا ! ... پس بالاخره اومدی ...از دیدن صورتش تعجب کرد ...
اون زخما ...
اما چیزی به زبون نیورد .
نمیخواست اولین ملاقاتشون بعد این همه مدت این شکلی شروع شه .لوکا سری تکون داد : آره ...
مونیک اما در نهایت نگاهی به سر و وضعش انداخت و دستاشو زیر چونش گذاشت : شب سختی داشتی ؟
~ Rough night ?
_ میشه گفت ... میخواستی باهام حرف بزنی ؟
_ آره حقیقتش ... یه چیزایی بود که میخواستم بهت بگم .
_ گوش میدم .
دختر دستاشو بهم گره کرد و چشماشو به لیوانش دوخت : راستش اونقدر از جوری که همه چیز رو تموم کردیم خوشم نمیاد ... من خیلی غیر منطقی رفتار کردم ...
لوکا چیزی نگفت .
غیر منطقی ؟ ...
تا حدودی .
ولی غلط ؟ ... نه .
چیزایی که آخرین بار بهش گفت درست بودن . همشون ..._ برای همین میخوام معذرت خواهی کنم ازت . میدونم یکم دیره ... ولی خب . من خیلی تند برخورد کردم ... اما قبول کن تو هم مقصر بودی ...
_ مونیک ... الان چرا داریم راجع به این مسئله حرف میزنیم ؟
اون روی صندلیش جابه جا شد : منظورت چیه ؟
_ منظورم اینه که همه چی چندین ماه پیش تموم شد . نیازی نیست بهم یادآوری کنی چرا به هم زدیم ... پس چرا حرف اصلی رو نمیزنی ؟
لوکا آروم بود .
خونسرد .
اونقدر که هوا انگار اطرافش یخ میزد ...
شاید اونم از همین خصوصیتش خوشش میومد .
نفس صداداری کشید : خب منظورم همینه. برای من تموم نشده ... توی این چند ماه ، همش بهت فکر می کردم . و الان جراتشو پیدا کردم که بیام و باهات حرف بزنم ... و اینو هم میدونم که کسی توی زندگیت نیست .چی داشت می گفت ؟ ...
خودش کسی بود که به همه چی پایان داد ...
و الان میگفت که هنوز تموم نشده ؟
YOU ARE READING
𝐄𝐌𝐏𝐓𝐈𝐍𝐄𝐒𝐒 𝐈𝐍𝐒𝐈𝐃𝐄
Romanceپس سقوط این شکلی بود . لازم نبود بیفتی . لازم نبود حتی کوچکترین حرکتی بکنی . سقوط ، توی یه لحظه اتفاق می افتاد . مثل پایین ریختن اشک مثل شکستن شیشه مثل خاموش شدن شمع ... توی یه لحظه تمام دنیات جلوی چشمهات از هم می پاشید . و تو وقتی متوجهش میشدی...