نور تیزی که به پلکای بستش می خورد و صدای آشنایی که در حال حاضر تقریبا بلند به نظر می رسید ،
باعث شدن با بی میلی چشماشو باز کنه .
دیشب تا دم دمای صبح خوابش نبرده بود و الان ،
خستگی رو به وضوح با تک تک سلولاش حس می کرد .دستی به صورتش کشید و به سمت دیگه ی اتاق خیره شد .
ویلیام در حالی که دستشو توی موهاش فرو برده بود و داشت با تلفن حرف میزد ،
تند تند کلماتی رو پشت سر هم تکرار می کرد و
اون مطلقا هیچی نمیتونست ازشون بفهمه .
اول فکر کرد به خاطر خواب آلودگیه ،
اما بعد متوجه شد که مرد اصلا انگلیسی صحبت نمیکنه .
وات ده فاک ...؟کرخت و بی حوصله روی تخت نشست و سعی کرد با دقت بیشتری گوش بده .
جمله ها به گوشش آشنا نبودن .
نمیتونست دقیقا بگه که چه زبونیه ...
شاید فرانسوی ؟ ...
یا ... اسپانیایی ؟
آره ...
احتمال میداد اسپانیایی باشه .
وات ده هل ...
نمی فهمید کاراگاه چی میگه ،
اما لحنش کلافه به نظر می رسید .لوکا به تاج تخت تکیه داد و با صورت بی حالت به اون زل زد .
هیچ ایده ای نداشت که مرد زبون دیگه ایم بلده ...
چه برسه به اینکه اینطوری ماهرانه و راحت حرف بزنه .بعد از چند دیقه ،
ویلیام بالاخره تماسو قطع کرد و گوشیو کناری انداخت .
دستی توی موهای دودیش کشید و وقتی چشمش به پسر افتاد ،
لبخند پت و پهنی زد : اوه سلام ... بیدار شدی ._ و تو اسپانیایی بلدی .
کاراگاه خندید و شونه ای بالا انداخت .
نزدیک شد و کنار اون روی تخت نشست : هوم اره ... مامانم اسپانیایی بود .لوکا اخم کمرنگی کرد : و من الان باید بفهمم ؟
_ قبلا نگفته بودم ؟
_ نه .
ویلیام لبخند کوچیک دیگه ای زد : خب اونقدرا مسئله ی مهمی نبود که ... من در کل چهار تا زبان بلدم .
چهره ی پسر نمیتونست از این بی حس تر بشه .
وات ده ؟مرد بی توجه به حالت صورتش ادامه داد : فرانسوی ، اسپانیایی ، آلمانی و تا حدودی ام روسی . قصد داشتم چینی ام یاد بگیرم ولی خب به خاطر کار هنوز وقت نکردم .
لوکا چشمی چرخوند و مشت نسبتا محکمی به بازوی اون زد : و دیگه چه استعدادای مخفیی داری که من نمیدونم ؟
کاراگاه اخم نمایشیی کرد و بازوشو گرفت : هی ! خب چیز خاصی نبود که ... و اینکه به جز اینا ... آهان ! پیانو هم بلدم .
YOU ARE READING
𝐄𝐌𝐏𝐓𝐈𝐍𝐄𝐒𝐒 𝐈𝐍𝐒𝐈𝐃𝐄
Romanceپس سقوط این شکلی بود . لازم نبود بیفتی . لازم نبود حتی کوچکترین حرکتی بکنی . سقوط ، توی یه لحظه اتفاق می افتاد . مثل پایین ریختن اشک مثل شکستن شیشه مثل خاموش شدن شمع ... توی یه لحظه تمام دنیات جلوی چشمهات از هم می پاشید . و تو وقتی متوجهش میشدی...