𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 𝟏𝟒 𓁹

237 58 121
                                    










اولین بار توی این چند وقت بود که عجله نداشت به جایی برسه .
ساعت چند بود ؟
چقدر سرعت داشت ؟
اگه دیر میرسید خونه چی می شد ؟
هیچکدوم اینا مهم نبودن .





خیابونا به طرز عجیبی خلوت بودن ...
نه ترافیکی ،
نه صدای بوق مزاحمی که مدام توی گوشش بپیچه .

دلش میخواست بزنه کنار .
یه نخ سیگار بکشه ...
چشماشو ببنده و فقط به هیچی فکر نکنه .
ساکت و آروم ...



اما نمیتونست .
شایدم نمیخواست به خودش اجازه ی همچین کاری رو بده...

میدونست از همون لحظه ای که اطرافش ساکت میشه ،
صداهای توی سرش شروع به حرف زدن میکنن .
افکار به ذهنش چنگ میندازن و نمیذارن بره .
هر چند الانم ذهنش اونقدرا آزاد نبود.





بعضی وقتا حتی خودشم نمیتونست خودشو درک کنه ...
نوشیدنی خوردن با مردی که قبلا بوسیده بودش ؟



برای چی همچین کاری کرد ؟
اصلا چرا انقدر اهمیت داد که باهاش در مورد خودش حرف بزنه ؟

آه ...
شاید فقط میخواست صحبت کنه .
مهم نبود با کی .
هر کسی که گوش بده ...
هر کسی که واقعا بشنوه و تظاهر نکنه .
خب ...
اون کاراگاه قطعا بهترین انتخاب نبود .
ولی چه کاری میتونست انجام بده ؟
مثل همیشه ... هیچی .






احساس اون مهم نبود ...
مگه نه ؟
اینکه چی فکر میکنه ...
چی دوست داره ...
چی میخواد ...


باید فراموش میکرد.
باید میذاشت بره .
مثل کاری که همیشه انجام میداد.
معلومه که نظر بقیه براش اهمیت نداشت ...
واسش مهم نبود مردم چه فکری میکنن ،
اما ...

این احساسو دوست نداشت .
این احساس مزخرف ‌که انگار هیچ کنترلی روی زندگی خودش نداره ...
که البته واقعیت بود .
کنترل ؟ ...
آخرین باری که یه کاریو فقط به خاطر خودش انجام داد یادش نمیومد .

اهمیت نمیداد ...
یا حداقل میخواست که اهمیت نده ...
ولی خب سخته تیکه های شکسته ی روحتو جمع کنی و هر روز انتظار اینو داشته باشی که دوباره ترک برداره .
اما هی !
این مزخرفات هنوز نتونسته بودن کاملا از پا درش بیارن .
هنوز یه چیزای کوچیکی وجود داشتن که میتونست بهشون چنگ بندازه .
چیزای کوچیکی که سقوطش رو به تاخیر بندازن .






احساسات واقعا هیچوقت بخش مهمی از زندگیش نبودن .
اما الان ؟ ...
الان باید این کوفتی رو تمومش میکرد .
تا وقتی که هنوز شروع نشده باید خاتِمَش میداد . نمیخواست دوباره برگرده به اون حالی که چند سال پیش داشت .




نمیخواست دوباره همه چی از اول تکرار شه ...
طاقت یه شکستن دیگه رو نداشت.
میدونست که اگه یه بار دیگه به کسی این اجازه رو بده که پشت اون دیوارا رو ببینه ،
همه چی تموم میشه .
دیگه راه برگشتی نبود .
دیگه بلند شدنی در کار نبود .
چون چیزی ازش نمیموند که بخواد بلند شه .
چطور تا این لحظه قید همه چی رو نزده بود ؟ خودشم نمیدونست .
شاید به خاطر وجود برادر بزرگترش بود ‌.
حداقل میدونست که یکی هست .
یکی هست که اهمیت بده ‌.
یکی هست که حال اون براش مهم باشه ...
حتی اگه اونقدرا نشونش نمیداد .
آه ...
چقدر خسته بود از افکارش .


𝐄𝐌𝐏𝐓𝐈𝐍𝐄𝐒𝐒 𝐈𝐍𝐒𝐈𝐃𝐄 Where stories live. Discover now