𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 𝟐𝟒 𓁹

223 46 80
                                    











نور آفتابی که روی پلکاش میتابید ،
باعث شد صورتشو جمع کنه .
به خاطر همین از اتاقایی که پنجره های بزرگ داشتن بدش میومد ...




یه دستشو سایه بونِ چشماش کرد و طی یه حرکت سریع روی تخت نشست .
اوه گاد چقدر خسته بود ...
کاش میشد تا خود شب بخوابه .
اخمی روی صورتش نشست .
حواسش هنوز کاملا سر جاش نیومده بود .







بعد از گذشت چند دیقه ،
دستشو برداشت و بالاخره چشماشو باز کرد .
مجبور شد چند باری پلک بزنه تا به اون نور زیاد عادت کنه .
اخه واقعا کی پرده ها رو صبح به این زودی تا آخر کنار میزد ؟





جواب سوالش همون موقع جلوی چشمش ظاهر شد : اوه پس بیدار شدی ! ... صبح بخیر !









کاراگاه در حالی که داشت کراواتشو درست میکرد گفت .
اخمی ابروهای لوکا رو پایین کشید : ساعت چنده ؟


صداش خش داشت .





ویلیام لبخند پررنگی زد : هفت و نیمه ...






_ اوه فاک ...







لوکا دستاشو دو طرف صورتش گذاشت و یکم فشار داد .
همون موقع ،
تمام اتفاقای دیشب مثل فیلم از جلوی چشمش رد شد .





اوکی اوکی .
نمیدونست چرا ولی همون موقع دوست داشت پتو رو کامل روی سرش بکشه .
آدم خجالتیی نبود ،
اما الانم واقعا دوست نداشت با کاراگاه روبرو شه .
کاش یکم زودتر بیدار شده بود ...





آه .
وات اِوِر .
الان که در هر صورت کاری نمیتونست بکنه .





ویلیام که سمت آیینه چرخید ،
لوکا سریع از روی تخت پایین اومد .
باکسرشو از روی زمین برداشت و پوشیدش .
بعدم دستی توی موهای فوق به هم ریختش برد .





با این کارش ،
لبخند کوچیکی روی لبهای ویل نشست ‌.
این کیوت بود ... نه ؟
همونطور که آستینای پیرهن سفیدشو تا آرنج بالا میداد ،
برگشت و به پسر نگاه کرد : ام ‌... اگه قصد حموم رفتن داری به نظرم همین الان برو چون بعدش ممکنه دیر بشه .








_ نه ... خونه میرم ...








و بعد از اون شلوارشو از روی زمین بلند کرد .









ویلیام از اتاق بیرون رفت و با لباسای اون توی دستش برگشت : بیا .






لوکا تیشرت و کتشو از دست مرد گرفت و با بی حواسی پوشیدشون .
دست باندپیچی شدش هنوز کامل خوب نشده بود ...
اما خب ..‌.
اونقدرا هم درد نمیکرد .




ویل به چارچوب در تکیه داد و مرد روبروشو از نظر گذروند .
درسته که جو بینشون یکم آکوارد به نظر میرسید ،
اما در کل حس خوبی به این قضیه داشت .
الان فقط به یه خورده زمان نیاز بود ،
و بعد همه چی خیلی راحت سر جای درستش قرار میگرفت .
یا حداقل کاراگاه امیدوار بود که همچین اتفاقی بیفته .






𝐄𝐌𝐏𝐓𝐈𝐍𝐄𝐒𝐒 𝐈𝐍𝐒𝐈𝐃𝐄 Where stories live. Discover now