انقدر گیج بود که حتی نفهمید چطور به بیمارستان رسیدن .
وقتی ماشین ایستاد ،
فقط بدون لحظه ای مکث ازش پیاده شد و با تمام سرعت به طرف در شیشه ای رفت .وارد که شد ،
بوی تند الکل و مواد ضد عفونی کننده بینیشو سوزوند .
همیشه یه حس بدی به بیمارستان و فضای نحسش داشت .
فکرای مزخرف ولش نمیکردن .
هزار تا احتمال توی سرش چرخ میخورد و اون از تک تکشون متنفر بود ...جلوی میز پذیرش که رسید ،
تازه فهمید که تمام راه نفسشو حبس کرده : ویلیام... ویلیام کینگ !؟ ... حدودا یه ساعت پیش اوردنش !؟مسئول پذیرش به طرف اون برگشت و بعد نگاهشو به برگه های روی میزش داد : آم بذارین بررسی کنم ... بله بله آقای کینگ . هنوز توی اتاق عملن . سمت چپ انتهای راهرو .
لوکا چیز دیگه ای نگفت .
فقط مستقیم به همون سمتی که اون زن گفته بود رفت .لوگان وسط راه یه پیام مهم از طرف کمپانیش گرفته بود و به خاطر همینم نتونسته بود بمونه .
و این مسئله ،
به طرز عجیبی خیالشو راحت می کرد .
دوست نداشت برادرش توی این وضعیت ببینتش .جلوی در سفید رنگ که رسید ،
ناخودآگاه نفسی کشید : گاد ...همون موقع ،
مرد نسبتا جوونی که روی یکی از صندلیای فلزی همونجا نشسته بود ،
به سرعت بلند شد و به طرف اون اومد .
صداش محکم بود و حالت دستوری داشت : ببخشید اقا اینجا کاری دارین؟یه دستش روی غلاف روی کمرش بود ،
انگار که منتظر کوچکترین حرکتی از جانب اون باشه .
لوکا با اخم کمرنگی مرد رو از نظر گذروند : ویلیام کینگ... مگه اینجا نیس ... ؟_ میشناسیش ؟
_ پس فکر میکنی چرا الان اینجام ؟
مرد چند لحظه ای به اون خیره شد .
تردید و عصبانیتش تا حدودی از بین رفت و جاشو به تعجب داد .
دستشو کم کم کنار اورد : اوه ... تو ... لوکایی ... درست میگم ؟لوکا سری تکون داد .
مرد یکم راحت تر و غیر رسمی تر از قبل ایستاد : آم ... من جیکوبم ... همکار ویلیام . من ... همونی بودم که بهت زنگ زد .
پسر اسمشو بلافاصله شناخت .
ویلیام خیلی در مورد جیکوب حرف میزد ...
یکم جا به جا شد و دستاشو توی جیبش فرو برد : اوه که اینطور . پس تو بودی ... چطور شد که به من زنگ زدی ؟جیکوب دستی توی موهاش کشید : اوه ویلیام قبل از اینکه برای جراحی ببرنش گفت ... گفت به یه کسی به اسم لوکا زنگ بزنم ... شمارتو از توی گوشیش پیدا کردم .
YOU ARE READING
𝐄𝐌𝐏𝐓𝐈𝐍𝐄𝐒𝐒 𝐈𝐍𝐒𝐈𝐃𝐄
Romanceپس سقوط این شکلی بود . لازم نبود بیفتی . لازم نبود حتی کوچکترین حرکتی بکنی . سقوط ، توی یه لحظه اتفاق می افتاد . مثل پایین ریختن اشک مثل شکستن شیشه مثل خاموش شدن شمع ... توی یه لحظه تمام دنیات جلوی چشمهات از هم می پاشید . و تو وقتی متوجهش میشدی...