اون روز زودتر از همیشه از شرکت بیرون زد. نمیخواست دوباره با پدرش بحثش بشه.
توی ماشین که نشست سیگاری روشن کرد و فکرش به سمت عموش برگشت. هیچوقت از اون مرد خوشش نمیومد. مردی که برخلاف پدرش موهاش روشن بود و به طلایی می زد.
البته مشکل اصلی لوکا عموش نبود. چیزی که آزارش می داد دیدن اون دختر بود... تنها بچه ای که عموش داشت. نمیدونست چرا ولی به هیچ عنوان نمیتونست اونو تحمل کنه. ترجیح داد این فکرا رو فقط به اعماق تاریک ذهنش بفرسته و ماشینو روشن کنه.
*****
عموش خیلی زودتر از ساعتی که گفته بود اومد. وقتی از در وارد شد ، لبخندی روی صورتش می درخشید و به گرمی با برادر و برادر زاده هاش احوال پرسی کرد. لارا بعد از پدرش داخل شد و بعد از گفتن سلام مختصری روی یکی از مبل های سالن کنار عمو نشست.
به محض نشستنشون ،
پدرش شروع به صحبت با برادر بزرگترش کرد و لوکا هم مشغول چک کردن گوشیش شد .میتونست نگاه خیره ی لارا رو حس کنه. اون دختر جوری بهش زل زده بود که حتی توجه لوگان رو هم جلب کرد. برادر بزرگتر قبلا یه حدسایی در مورد دختر عموشون زده بود و این نگاها مهر تاییدی براشون بود .
صدای بلند عموشون جو تقریبا آزار دهنده رو شکست : خب لوکا... چه خبر از کار ؟ اوضاع روبراهه؟
لوکا با لبخند مصنوعیی نگاهشو از صفحه گوشی گرفت و جواب داد : آره عمو... همه چی خوبه.
پدرش خنده معنا داری کرد و در حالی که یه چاقو میوه خوری بر میداشت گفت: و بهترم میشه اگه یاد بگیره یکم مسئولیت پذیر باشه.
لوکا لباشو روی هم فشار داد و سعی کرد دهنشو بسته نگه داره.
معلوم نبود پدرش تا چند وقت دیگه قرار بود این مسئله رو تو سرش بزنه.عموش لبخند دندون نمایی زد و آروم روی زانوی برادرش کوبید: اوه ریچارد... جوونه دیگه. بزار جوونیشو هر طور خودش میخواد بگذرونه. مگه خودتو یادت رفته؟
ریچاردم در جواب برادرش لبخند زد: به هیچ وجه. امکان نداره یادم بره.
چند دقیقه ی دیگه هم به بحثای حوصله سربر و خسته کننده گذشت تا وقتی که عموش کلمه هایی رو به زبون اورد که لوکا امیدوار بود نشنوه: راستی لوکا... از مونیک چه خبر؟
اون اسم جوری توی گوشش پیچید که تا چند لحظه نتونست واکنشی نشون بده.
اون... اون چطور هنوز یادش بود؟
چرا الان باید این سوالو می پرسید؟درست زمانی که کم کم داشت از شر خاطراتش خلاص می شد...
همون موقعی که خیال میکرد همه چی تموم شده...
YOU ARE READING
𝐄𝐌𝐏𝐓𝐈𝐍𝐄𝐒𝐒 𝐈𝐍𝐒𝐈𝐃𝐄
Romanceپس سقوط این شکلی بود . لازم نبود بیفتی . لازم نبود حتی کوچکترین حرکتی بکنی . سقوط ، توی یه لحظه اتفاق می افتاد . مثل پایین ریختن اشک مثل شکستن شیشه مثل خاموش شدن شمع ... توی یه لحظه تمام دنیات جلوی چشمهات از هم می پاشید . و تو وقتی متوجهش میشدی...