❌توجه توجه❌
پارت زیر دارای اسمات می باشد پس اگه نمیخواهید نخوانید با تشکر 🙌🏻............................................................................
تقریبا دو ساعتی می شد که رسیده بود خونه .
قصد داشت امشبو پیش امیلی بمونه و کمکش کنه ،
اما اون بهش این اجازه رو نداده بود .
میدونست که حالش خوبه و احتمالا به هیچ کمکی هم نیاز نداره ،
اما خب ...
بازم چیزی از نگرانیش کم نمی شد .
بی حوصله به اسکرین خاموش تلویزیون زل زد و لیوان نیمه پر ویسکی رو توی دستش چرخوند .
فقط یه ادم دیگه وجود داشت که میتونست حواسشو از این شرایط مزخرف پرت کنه ...ناخودآگاه دنبال اسمش توی پیاما گشت .
مردد بود ،
اما در هر صورت تایپ کرد : هی ... بیداری ؟اه گاد وات ده هل .
چه سوال مسخره ای ...
معلومه که بیداره احمق !
صدایی توی سرش تشر زد .
ساعت تازه ده شب بود ...
اون هیچوقت انقدر زود نمی خوابید .
ولی خب ...
دیگه نمیدونست چی بگه .در انتظار جواب ،
مدام به صفحه ی چت نگاه می کرد .
تا اینکه همون موقع ،
صدای زنگ در رو شنید .
به احتمال زیاد یکی از همسایه ها بود ...
وگرنه کسی توی این ساعت خونه ی اون نمیومد .
آهی کشید و به زور از روی مبل بلند شد .
به سمت در رفت و بعدم با مکث کوتاهی بازش کرد .وات ده ...
گاد ...
اصلا به هیچ عنوان انتظار نداشت که از بین اینهمه ادم ،
اونو پشت در ببینه .
ابروهاش بی اختیار بالا پرید و خواست چیزی بگه ،
که پسر خودش پیش قدم شد : هی ... میتونم یه مدت اینجا بمونم ؟لحنش مثل همیشه ،
خالی از هر احساسی بود .
سرد ...
اما چیزی که کاراگاه رو متعجب کرد ،
لحنش نبود ...
میخواست اینجا بمونه ؟!ویلیام بدون حتی یه لحظه فکر کردن از جلوی اون کنار رفت : معلومه که میتونی ! ... بیا داخل .
و همون موقع ،
چشمش به زخم جدید روی صورتش و چمدون توی دستش افتاد .
خب ...
شاید حرف زدن با برادرش اونقدرا هم خوب پیش نرفته بود ...؟
اه خدا ...
به هر حال پسر به اصرار خود کاراگاه رفته بود خونه و حالا که با این وضعیت برگشته بود ،
مرد یه جورایی احساس گناه می کرد .
شاید از همون اولشم نباید چیزی می گفت .لوکا با بی خیالی روی مبل نشست .
ویل هم بالای سرش ایستاد .
هنوز یه لحظه هم نگذشته بود که خیلی ناگهانی شروع به حرف زدن کرد : قبل از اینکه چیزی بپرسی ... بابام میدونه من گی ام و به خاطر همینم از فردا باید دنبال یه خونه و یه شغل جدید باشم . نمیخواستم بیام اینجا ... اما خب تموم حسابای بانکیمو بسته و برای همینم کار خاصی نمیتونم بکنم . ماشینمو که فروختم و یکم پول دستم اومد میرم .
YOU ARE READING
𝐄𝐌𝐏𝐓𝐈𝐍𝐄𝐒𝐒 𝐈𝐍𝐒𝐈𝐃𝐄
Romanceپس سقوط این شکلی بود . لازم نبود بیفتی . لازم نبود حتی کوچکترین حرکتی بکنی . سقوط ، توی یه لحظه اتفاق می افتاد . مثل پایین ریختن اشک مثل شکستن شیشه مثل خاموش شدن شمع ... توی یه لحظه تمام دنیات جلوی چشمهات از هم می پاشید . و تو وقتی متوجهش میشدی...