قبل از شروع این پارت یه چیزی بگم ...
نمیدونم شاید خیلی شبیه این فیلم ترکیا شده باشه ... =_= ( اون ابکیاشون *)ولی خب من خودم دوسش دارم و به نظرم لازمه برای اطلاعات اضافه ، که یکم بیشتر به روابط ویلیام با خانوادش پی ببرین ... خلاصه اینکه امیدوارم خوشتون بیاد :")
_______________________________________
ماشینو جلوی در نرده ای خونه نگه داشت .
از آخرین باری که اومده بود پیش پدرش تقریبا یه سالی میگذشت .بعد از پارک کردن ماشین ،
پیاده شد و به سمت در خونه رفت .اسپنسر ،
سرایدار خونه ،
وقتی دیدش سریع در رو باز کرد : آقای ویلیام ! خوش اومدین ! خیلی وقته نیومدین اینجا ... الان در پارکینگو باز میکنم ماشینو ببرین داخل ..._ نه اسپنسر ... همینجوری خوبه ... زیاد نمیمونم . ماشین بیرون باشه بهتره ...
لبخند اسپنسر رو به محو شدن رفت : مطمئنین آقا ؟ میخواین ماشینو همونجا بزارین ؟
_ آره . جاش خوبه .
و بعد هم وارد حیاط خونه شد.
البته حیاط که نه ... بیشتر شبیه باغ بود .
زمین چمن شده و درختای چنار و افرا ...آخ که چقدر از اینجا بدش میومد.
پدرش وضع مالی خوبی داشت و حتی به ویلیام پیشنهاد داده بود که کسب و کار خانوادگیشونو ادامه بده ،
اما ویل هیچ علاقه ای به این کار نداشت .
دلش نمیخواست تهش بشه یکی مثل پدرش ...
یه آدم پولدار به ظاهر خوشبخت که در واقعیت زندگیش بهم ریخته و پر از آدمای بدرد نخور بود .چه کلیشه ای ...
از وقتی یادش میومد ،
دور و بر پدرش پر بودن از آدمایی که تا کمر براش خم میشدن ...
اما وقتی پدربزرگش پشتشونو خالی کرد ،
خب ...
اونا هم یهو ناپدید شدن .ویلیام هم اونموقع سنی نداشت ...
اما میتونست ببینه که پدرش بدون کمک پدربزرگش هیچی نیست ...
و اون نمیخواست که سرنوشت خودشم به همینجا ختم بشه .تا وقتی که خدمتکار خونه ازش پرسید میخواد کتشو دربیاره یا نه ،
نفهمید که وارد خونه شده.سالن بزرگ و شیک روبروش به طرز زننده ای طلایی بود.
اون درخشش زرد رنگ رو میشد تقریبا توی همه ی اسباب و اثاثیه دید ...
تعجبی هم نداشت .اون زن از وقتی پاشو داخل این خونه گذاشته بود ، تقریبا همه چی به جز اتاق ویلیامو تغییر داده بود. نمیدونست دلیل این کارش چی میتونه باشه ...
توجه جلب کردن ؟کتشو آروم دراورد و دست خدمتکار داد .
پیرهن سورمه ایش رو تو تنش صاف کرد و شلوار مشکیشو تکوند.
بعدم به سمت سالن رفت .
از آخرین باری که اومده بود اینجا ،
یه دست مبل دیگه هم بهش اضافه شده بود ...
اخه اینهمه مبل رو میخواستن چیکار؟
YOU ARE READING
𝐄𝐌𝐏𝐓𝐈𝐍𝐄𝐒𝐒 𝐈𝐍𝐒𝐈𝐃𝐄
Romanceپس سقوط این شکلی بود . لازم نبود بیفتی . لازم نبود حتی کوچکترین حرکتی بکنی . سقوط ، توی یه لحظه اتفاق می افتاد . مثل پایین ریختن اشک مثل شکستن شیشه مثل خاموش شدن شمع ... توی یه لحظه تمام دنیات جلوی چشمهات از هم می پاشید . و تو وقتی متوجهش میشدی...