Part 30 ꨄ︎

514 140 82
                                    


تماسش رو وصل کرد و راه افتاد تا بتونه فضای شلوغ مهمونی دور بشه و به جای خلوتی برسه.

_دیگه چیزی نمونده...یکم دیگه تموم میشه، منم راحت میشم.

دستش رو توی صورتش کشید و مسخره خندید: شوخی میکنی؟ این پسره خیلی رو اعصاب و لوسه...فقط منتظرم تا همچی رو تموم کنم

حقیقتا ییبو از نقش بازی کردن، تظاهر کردن و دنبال ژان راه افتاد خسته شده بود. خصوصا که اون پسر گاهو بی گاه می بوسیدش و انتظار داشت ییبو متقابلا ببوسش یا لمسش کنه.

خندید و تلفن رو بین انگشتاش چرخوند: از شر شیائو ژان که راحت بشم یه هفته میرم خارج از شهر

با جواب فرد پشت تلفن دوباره خندید. صدای برخورد جسمی با زمین رو شنید.

برگشت و نگاهی به پشت سرش انداخت. راهرو تاریک و خلوت بود.
سرو صدا محیط رو برداشته بود. دید که شخصی به سرعت اون محل رو ترک میکنه. فقط توی تاریکی از پشت سر دیدش.

نگاهی به تلفنش انداخت و تماس رو قطع کرد. از راهرو به سالن مهمونی برگشت.

ژان پشت میز نشسته بود. همونجایی که از اول بود. نگاهش به صفحه ی تلفنش بود و میخندید. با مکث همونجا رفت و کنار ژان نشست.

انگشتاش لبه ی میز رو فشار دادن و سعی کرد برای مطمئن شدن از اینکه ژان پشت سرش نیومده و صحبت هاش رو نشنیده بتونه باهاش حرف بزنه.

_ژان

نگاه ژان از صفحه ی گوشی تلفنش به چشمای ییبو رسید: جانم

لبش رو گزید و دستش رو بالا اورد: بیا برقصیم

ژان سر تکون داد. دست ییبو رو گرفت و ایستاد: باشه

ییبو نفسش رو بیرون فرستاد. رفتار پسر روبروش طبیعی بود. وقتی ایستاد سمت ژان خم شد و گونش رو بوسید. بعد انگشتهاشون رو توی هم گره زد و به قسمتی که میرقصیدن رفت.

اون همین حالا هم اعتماد ژان رو داشت. پس دلیلی واسه ی بیشتر ادامه دادن این بازی نبود. بهتر بود همچیز رو زودتر تموم کنه.
دستش رو روی کمر ژان گذاشت و بهش لبخند زد.
_________________________________________

سهون از وقتی خیلی کم سنو سال بود چیزایی رو از گذشته تعریف میکرد. مثل خونه ی قبلیشون... خونه ایی که پدر مادر الانش هیچوقت اون رو ندیده بودن.

اولین بارهایی که سهون این دیده ها و زندگی و خاطراتش رو تعریف می کرد. قضیه زیاد برای خانواده اش جدی نبود.
پدر و مادرش فرض رو روی تصورات کودکانه ی سهون میذاشتن. مثل همه ی بچه هایی که دوست خیالی یا دنیای خیالی داشتن.
اما سهون با اون تصورات زندگی می کرد و طولانی شدن این جریان مشکل بزرگی برای خانواده ی اوه ساخت.
مادرش یکبار سهون رو در حال نقاشی دیده بود و زمانی که پرسیده بود پسرش چی کشیده، پسر بچه ی شش ساله توضیح داده بود که خودش رو در حالی که خودکشی میکنه کشیده.

FORGOTTEN Where stories live. Discover now