40. تلخ بود؛ آنچه از من در تو باقی ماند.ꨄ︎

184 52 29
                                    

شب- ساعت دو
غرق خوابی توام با خستگی بود که صدای زنگ آپارتمانش رو شنید.
صدا، اول بخشی از خوابش بود؛ اما کم کم سوهو رو از عالم خیال جدا کرد و از خواب پروند.
همینطور که ساعت رو نگاه می‌کرد؛ گیج و سست سمت در رفت اما بیرون در تاریک بود و نه از چشمی و نه آیفون داخل خونه کسی دیده نمی‌شد.

انگار چراغ راهرو هم روشن نشده بود. سوهو خمیازه‌ی بلندی کشید. فکر کرد توهم زده اما هنوز دو قدم از در فاصله نگرفته بود؛ که دوباره صدای زنگ بلند شد. ینفر سه بار زنگ خونه رو زد. هر بار صبر می‌کرد تا صدا تموم بشه و بعد دوباره انگشتش رو روی کلید می‌فشرد.
سوهو بازم از چشمی در بیرون رو نگاه کرد، راهرو روشن شده بود اما هیچکس اون بیرون نبود. کمی ترس به وجودش نشست و برای چندلحظه ربودن شدن نصفه نیمه‌ی ماه پیشش رو به یاد آورد.

به دستگیره ی در خیره شد؛ اما جرات حرف زدن نداشت، بلکه شخصه اون طرف در خیال کنه کسی خونه نیست.
دستگیره در تکون نمی‌خورد، پس کسی تقلا نمی‌کرد در رو باز کنه. خونه دوباره ساکت شده بود. سوهو می‌خواست خوشبین باشه و تصور کنه توهم توطئه زده که یکهو دوباره صدای زنگ بلند شد و ایندفعه کمی تنش رو لرزوند.

بازم هیچکس نبود. شخص اون طرف در جایی ایستاده بود که از چشمی در و آیفون قابل دیدن نباشه و همینش مشکوک بود‌.
سوهو با دو به اتاق رفت، گوشیش رو برداشت و با دستی لرزون شماره هنری رو گرفت.

خونه سکوت شده بود. همینکه تماسش با هنری وصل شد دوباره صدای زنگ توی خونه پیچید.
_آقا من گفتم بیاین صمیمی بشیم اما الان ساعت دو نصفه شبه. اگه امیلی....

_هنری نگاه کن ببین کی پشت در خونه‌ی منه، ینفر زنگ می‌زنه اما هیچکس رو توی چشمی نمی‌بینم.

سوهو وسط حرفش پرید و هنری با کمی مکث "باشه " ایی گفت.

در آپارتمان هنری مقابل در آپارتمان سوهو بود و اگه کسی اونجا بود، هنری می‌تونست ببینش.
دو یا سه دقیقه‌ی بعد، سوهو دقیق نمی‌دونست. هنری بهش جواب داد: هیچکس نیست.

_پنج شش بار زنگ خونه رو زده.

دوباره بینشون سکوت بوجود اومد تا هنری جواب داد: بیا اینجا، زنگ می‌زنم نگهبانی، دوربینای ساختمون رو چک کنن.

_________________________________________

پیاده به خونه برمی‌گشت در حالی که اهنگی رو زیرلب زمزمه می‌کرد و نگاهش بین مردم، فروشگاها و آسمون صورتی رنگ می‌چرخید.
بوی نون تازه میومد. بوی عطر زننده‌ایی که از پیراهن یه رهگذر مرد باقی مونده بود و داغی آهنی که زیادی آفتاب خورده میومد.
توی مسیرش به خونه یه کلاب بزرگ وجود داشت. ییبو هر سری که از اونجا رد می‌شد، نگاهش رو به مردم می‌دوخت.
شورو اشتیاق جوونها، دعواها و آدمای مستی که شونه به شونه هم خارج می‌شدن و تلو تلو می‌خوردن.
اونروز هم ییبو یه شخص تکراری رو برای بار چندهزارم دید. اینجا پاتوق ژان بود. هرجایی که شر راه میوفتاد و هرجایی که یه عده مست می‌کردن هم پاتوق ژان بود.
ییبو نفس حبس شده‌اش رو رها کرد و نگاه از ژان گرفت. تازگی براش سخت بود خودش رو کنترل کنه و جلو نره.‌
از لولیدن ژان بین جمعیت، آشفتگی زیادش و افراد سواستفادگر دورش کلافه می‌شد.

FORGOTTEN Where stories live. Discover now