ژان چند قدم جلو تر رفت. همکلاسی دخترشون رو کنار ییبو دید. دستش رو روی شونه ی ییبو گذاشته بود و سمت صورتش خم شده بود. موهای بلوندش ریخته بودن پشت گوشش و چهره ی زیبایی داشت.
ژان ناخوناش رو کف دستش فرو کرد. با دست آزادش پاچه ی شلوارش رو با حرص هرچندی میکشید.
علاقه ی ژان به ییبو واضح بود و برخلاف چندسال گذشته از سمت جامعه نامتعارف خونده نمیشد.
ژان میخواست چشماش رو قبل دیدن هر بوسهایی ببنده و از اونجا بره اما خلاف تصورش ییبو دستش رو روی شونهی دختر گذاشت و اون رو از خودش فاصله داد. بلند شد، هندزفریش رو توی گوشهاش گذاشت و بدون توجه به دختری که نگاهش میکرد به سمتی که ژان ایستاده بود اومد.البته که ییبو همیشه همین شکلی بود. بی توجه به ادمای اطرافش...حالا چه شیائو ژان، چه اون دختر و چه بقیه ی آدمایی که حتی بدون قصد و علاقهی خاصی بهش نزدیک میشدن.
وقتی رسید به جایی که ژان ایستاده تعجب کرد و بهش لبخند زد. خواست بره اما ژان دنبالش دویید و دستش رو گرفت: 《میشه حرف بزنیم؟》
ییبو اول نگاه گیجی به دستاشون انداخت و بعد به ژان خیره شد: 《بعدا》
خواست بره اما اینبار ژان انگشتاشون رو توی هم قفل کرد: 《الان.》
_باشه.
ییبو طبق معمول پسش نمیزد. با اینکه بهش توجه نمیکرد و حتی یه روز کامل یه جا کاشتش و نیومد. اما هیچوقت پسش نزده بود و همین تفاوت کوچیک اعتماد به نفس ژان رو بالا میبرد.
نگاه فخرفروشانهایی انداخت به دختری که حالا سیگار میکشید.
هرچند خودشم میدونست اون دختر عمرا ژان رو یه رقیب ببینه. چون حقیقتا اون بیشتر از یه دوست نبود.
وقتی مکث اون، ییبو رو بیحوصله کرد. دستش رو کشید و دنبال خودش بردش.
ژان هم قدمهاش رو تندتر کرد تا بتونه با ییبو همقدم بشه.انگشتای قفل شدهاشون ژان رو به وجد میآورد و متقابلا پسر کناریش بیشترین تمرکزش روی اهنگی که از هندزفریش پخش میشد بود.
ژان دوست داشت اهنگ باشه و یروزی توی گوشای پسر کناریش پخش بشه. دوست داشت سیگار باشه و لبهای پسر کناریش بهش معتاد باشن.
اون حتی اگه راه داشت "سرعت" میشد. تنها چیزی که واقعا ییبو رو بوجد میاورد یا شایدم سوهو میشد؛ چون شاید تنها شخصی که ییبو مقابلش یه ادم دیگه میشد کیم سوهو برادرش بود.افکارش براش خندهدار و ضعفآور بودن، این همه عشق یکطرفه ته مغزش بهش حس استفراغ میداد.
پشت میز نشستن. بخاطر اینکه دستاشون جدا شده بود، لباش رو اویزون کرد.
ییبو مستقیم نگاهش میکرد و ژان میدونست گفتن چه روز خوبیه یا چقدر آفتاب داغیه، بشدت مسخرست و ییبو بلافاصله یه بهونه ی بشدت تخمی و تابلو واسه رفتن از پیشش جور میکنه. پس معطل نکرد و حرفش رو زد.
YOU ARE READING
FORGOTTEN
Mystery / Thrillerعشقی که توی سال 1950 در انگلیس متولد شد، با قتل معشوقه ی اوه سهون ناکام موند. اما اونها در هشتاد سال بعد زندگی دوباره ایی پیدا کردن. در حالی که سهون اینبار عضو یه گروه جاسوسی بود؛ بخاطر نفوذ به خونه ی یکی از قربانیانشون مجبور به ازدواج با پسر ارشد خ...