Part 25 ꨄ︎

982 228 331
                                    


بهم خیره شده بودن. سهون لبش رو لیس زد و به قصد اذیت کمی توی صورت سوهو خم شد. سوهو اخم کرده بود و عصبی نفس میکشید. دلیلش رو نمیفهمید! دلیل این همه رفتاره عجیب اوه سهون رو نمیفهمید.
در حالی که اونا میتونستن عین دوتا همخونه ی عادی باشن و حتی بتونن باهم دوست بشن.

_گفتی بیرون یه سایه دیدی؟

سهون پرسید. در حالی که صورتش رو جلو برده بود و تنها چند سانت بین لباشون فاصله وجود داشت.

نگاه سوهو بین لب ها و چشمهای سهون در گردش بود: ا...اره...شایدم خطای دید بوده، چون از خواب بیدار شده بودم.
هوام که تاریکه و ادم ممکنه سایه های عجیبی ببینه، در ضمن من تخیل خوبیم دارم

سهون خندید. بند انگشتی توی بغلش داشت یه ریز وراجی میکرد تا چیزی که دیده رو توجیه کنه.

_به هر حال باید زنگ بزنم به پدر...نه!

سهون سریع حرفش رو قطع کرد چون بعد پشیمون شده بود. نباید خبر میداد. اون عضوی از سازمان بود و برای اینکه جز اعضاشون باشه چه سختی ها و بدبختی هایی که نکشیده بود.
علاوه بر یسری کلاس امادگی جسمانی، کلی سوالو جواب و پارتی بازی پدرش، حتی مجبور شد با یه پسر ازدواج کنه.
حالا واسه امنیت پسری که بخاطر منافع و شرایط سازمان، همسرش شده بود باید قید سازمان رو میزد؟
اگه این کار رو میکرد که حتما احمق بود. پدرش با ملحق شدن سهون به سازمان مخالف بود. با ازدواج سهون بخاطر سازمان مخالف بود.
و بحث اینجا بود که پدر سهون صاحب یه کمپانی سرشناسی بود و مردم از قراردادی بودن این ازدواج خبر نداشتن.

پس خبر گروگان گیری یا مرگ مشکوک همسر پسرش واسش دردسر زیادی داشت. اگه الان سهون به پدرش خبر میداد و این جریان پررنگ تر و جدی تر میشد تنها انتخاب سهون این بود که سازمان رو ترک کنه.

با مکث سوهو رو از روی پاش بلند کرد. چمدونش رو برداشت و با تیغ کوچیکی که کنار چمدون گذاشته بود پارچه ی کف اش رو پاره کرد.
اسلحه ی کمری رو برداشت و چک کرد. چشمای سوهو گرد شده بود و نفساش تند شده بودن: س...سهون

سهون خندید و اسلحه رو روی تخت گذاشت: هی باید احتیاط کنیم دیگه نه؟ بیا فرض کنیم با اینکه تو تخیلت خوبه و از خواب بیدار شدیو همجام تاریک بوده بازم سایه ی یه ادم رو دیدی...یکی که هر لحظه داره امار میگیره تا یهو دوباره ببرتت...نه اینکه با کمک من تورو ببره ها
ببین سوهو سازمان فهمیده پدر من ازت حمایت میکنه...پس این دفعه تنها میبرنت و حتی به منم میگن کار اونا نبوده...یه شی مهم گم شده و اونا حتی قوانین خودشونم بخاطرش زیر پا میذارن
اگه دوباره ببرنت دیگه برگشتنی نیست.

سوهو کنجکاو سرش رو کج کرد: چی مثلا؟ یه الماس...یه عتیقه؟

سهون سر تکون داد: دقیق نمیدونم...به هر حال باید همینجا بخوابی

FORGOTTEN Where stories live. Discover now