تلفنش رو به شونه اش تکیه داد و با دوتا دستش پرده ی اشپزخونه رو کشید: اره اینجاست
از پنجره سهون و دوست دخترش رو نگاه میکرد که کنارهم نشستن و باهم حرف میزنن، شوخی میکنن و حتی بوسه ایی بینشون ردو بدل میشه.سوهو میدونست این به اون مربوط نیست. حتی وقتی یه شب رو باهم گذروندن هم سهون بهش گفته بود بیا بعدش فراموشش کنیم. همه ی اون شب بخاطر قرص و هورمونهاشون اتفاق افتاده بود.
اما دلگیر بود. دیدن سوزی ناراحتش کرده بود. لبش رو بین دندونش گرفت و آه ارومی کشید: من...خوبم، فقط یکم حالم گرفته اس...فکر کنم دیشب خوب نخوابیدم
سهون جوری رفتار میکرد انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده. یجوری برخورد میکرد باهاش انگار وجود نداره.
سوهو هربار باخودش تکرار میکرد از این مرد متنفره و این حس مسخره فقط بابت تنهایی زیادشه.ولی مسئله این بود که هرچقدر هم این حرفا رو تکرار میکرد نمیتونست از حسش فرار کنه. اون از سهون خوشش میومد. شاید عاشقش نبود و زیادم دوسش نداشت اما ازش خوشش میومد.
دلش میخواست توجه اش رو بدست بیاره. دلش میخواست باهاش صمیمی بشه و دوست داشت سهون اون رو ببینه.
نادیده اش نگیره. بهش بی اهمیت نباشه. دوست دخترش رو جایی که سوهو هست نیاره.توقع بالایی داشت. خودش هم میدونست، اگه اون قرص نبود عمرا سهون بهش دست میزد.
تماسش تموم شده بود. تلفن رو روی میز گذاشت. برای خودش قهوه ریخت و پشت پنجره ایستاد.
هنوزم قیاس خودش و سوزی ناراحتش میکرد. سوزی میتونست نقطه ی مقابل سوهو باشه و این یعنی خیلی از کسی که میتونست توجه سهون رو بدست بیاره دور بود.سهون خودش گفته بود حتی در حد یه دوست معمولی هم نمیتونه قبولش کنه. سهون گفته بود چیزی توی وجود سوهو هست که نمیدونه چیه ولی تحملش رو سخت میکنه.
سهون گفته بود بوسیدنش حالش رو بهم میزنه. سوهو با حرص نفسش رو فرو خورد. چرا انقدر احمق بود؟
هیچ دلیلی واسه حسی که به سهون داشت پیدا نمیکرد. از لحظه ایی که دیده بودش دوستش داشت.
اصلا چرا همچیز رو جدی گرفته بود. این ازدواج موقت دیر یا زود تموم میشد. اونوقت حتی سوهو دیگه این مرد رو نمی دید. مردی که قبل دیدن سوهو همراهش رو پیدا کرده بود. که حتی اگه سوزیم نبود نمیتونست از سوهو خوشش بیاد.سوهو متنفر بود از اینکه بخاطر این فکر اخرش بغض کرد. خدا میدونست اون واقعا اون شب قلبش رو قاطی رابطه ی جنسی اش با سهون کرده بود.
قلبی که نمی فهمید قرص چیه اما بوسه های سهون رو می فهمید و ثبت می کرد.
نفسش رو بیرون داد. سه بار تکرار کرد احمق نباشه. لیوان قهوه اش رو توی سینک گذاشت و رفت توی سرویس خونه و صورتش رو چندبار شست.
YOU ARE READING
FORGOTTEN
Mystery / Thrillerعشقی که توی سال 1950 در انگلیس متولد شد، با قتل معشوقه ی اوه سهون ناکام موند. اما اونها در هشتاد سال بعد زندگی دوباره ایی پیدا کردن. در حالی که سهون اینبار عضو یه گروه جاسوسی بود؛ بخاطر نفوذ به خونه ی یکی از قربانیانشون مجبور به ازدواج با پسر ارشد خ...